بی بی گل | ||
تازه رسیده بودیم نجف نزدیک اذان بود هیچ جوره نمیشد این همه آدم سریع جاگیر بشن و غسل زیارت بکنن و راهی حرم بشیم درست مقابل اینجا بارون گفت حالا سرت رو بالا بیار و به آقا امام علی سلام بده سراسر وجودم شوق به امام علی بود و اشک میریختمو به اقا اما علی سلام میدادم(هرچند منه امام ندیده روزای بعد هرچی میومدم سلام بدم میگفتم السلام علیک یا علی بن موسی الرضا خو چیه چرا میخندید بذارید خودتونم مشرف بشید دقیقا همین مشکل رو پیدا میکنین) [ یکشنبه 92/10/22 ] [ 3:37 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
وارد حرم امام حسین که شدیم چون وقت نماز نزدیک بود بلافاصله با ابجی بزرگه رفتیم که ضریح رو ببینیم (اصفهان که بودیم مدیر کاروان وعده داده بود بخشایی از حرم بازه و میتونیم زیارت کنیم) از هر دری که مخصوص خانوما بود وارد شدیم میخوردیم به یه دیوار بلند شبیه مرمر [ یکشنبه 92/10/22 ] [ 3:28 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
زمانی که وارد کربلا شدم رئیس کاروان گفت توجه کنین گنبد امام حسین از اینجا مشخصه اومدم نگاه کنم بارون نذاشت گفت میخوام مثه بار قبل مثه زمانی که نجف بودیم تا نزدیک نشدن به صحن نگاه نکنی و بی تابتر بشی و بعد اونجا به رسم ادب سلام بدی وارد هتل شدیمو اسباب ها رو جا گیر کردیم فوری یه غسل زیارت و راهی شدیم . این بار مسیر کوتاه بود و میتونستیم پیاده بریم اما مثل بار قبل به حرف بارون گوش دادم و سر به زیر داشتمو بارون حرف میزد و دلمو بیشتر هوایی میکرد اون شعرای کربلایی میخوندو من اشک هام اروم و بی صدا رو گونه هام جاری شده بودن [ یکشنبه 92/10/22 ] [ 3:25 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
(با اجازه بخشای نگرانیش رو سانسور میکنم)بالاخره بعد نماز مغرب و عشا من و بارون کنار هم میشینیم ابجی بزرگه و خانوم بهرامی هم کنار هم. منو بارون کلی باهم حرف میزنیم برام آهنگ هایی در وصف خدا و شکر و حمد و ستایش خدا میذاره از گوشیش یکی دوتاشو که خوشم اومد ازش گرفتم (نوای وب سبزی فروش انلاکر رو هم داره ازش میگیرم)(همین که میگه به طاها به یاسین ...) به همین یکی دوساعتی که توی اتوبوس بوده با بیشتر بچه های کاروان دوست شده شخصیت جالب و با مزه ای داره اینقدر با همه گرم برخورد میکنه همه جذبش میشن برام شعرای عرفانی میخونه (اخه بچم فیلسوفیه واسه خودش<حالا میایی میخونی ذوق نکنی به مامانت نشون بدی ابرو واسمون نذاری بارون خانوم>)سعیده و مرجان هم میان کنارمون و شروع میکنیم به حرف زدن درباره سنمون در باره دانشگاه و رشتمون و و و مرجان و سعیده هم دخترای گرمو صمیمیی هستن جفتشون خیلی دوست داشتنی هستند کلی چهارتایی باهم گپ زدیم هر از گاهی فاطمه دختر مدیر کاروان هم میاد پیشمون حرف میزنیم یه وقتایی هم میاد میگه بابا اروم تر یه سری ها خوابیدن( خو گشنمون بود خواب نمیومد به چشمامون که قرار بود تا 10بهمون شام بدند الان نزدیک 11س اما هنوز محل مورد نظر نرسیدیم و از شام خبری نیس) تقریبا حوالی 11.30 میرسیم به یه رستوران بین راهی و پیاده میشیم برا شام. شام پلو مرغه (هه غذای مورد علاقه من) شام رو میخوریم و من و بارون دست تو دست هم میاییم بزنیم از در بیرون که میبینم وای چه بارونی داره میاد ای وای در ماشینم که بسته اس بر میگردم پشت سرمو نگاه میکنم ابجی بزرگه پشتمه میگه تو این بارون که نمیشه بریم بیرون دارم با ابجی بزرگه حرف میزنم یه دفعه نفهمیدم کی دست بارون رو رها کردم و کجا یه مرتبه غیبش زده هر کجا رو نگاه میکنم نیستش( ای بابا این دختر کجا رفت) از دور خبر میرسه که الان در اتوبوس رو باز میکنن همینطورم شد شاگرد راننده اومد در رو باز کرد و رفت من ابجی جونی و خانوم بهرامی و چند تایی از بچه ها سوار اتوبوس میشیم هنوز دارم دنبال بارون میگردم بچه ها یکی یکی سوار شدند اما از بارون خبری نیست فاطمه میپرسه بغل دستیاتون هستن همه ؟گفتم نه بارون هنوز نیومده نیستش میبینم با سعیده و مرجان دارن سوار اتوبوس میشن(ای بکشمت که اینجوری منو نگران میکنی خو بگو بعد برو دختر ع)میشینه کنارم و بالاخره اتوبوس راه میوفته بد بارونی گرفته انگار شلاق میزنه به ماشین اما ماشالا راننده اصلا این چیزا که مهم نیس براش با همون سرعت بالا حرکت میکنه با اینکه از شدت بارون دید درست حسابی نداره بخار رو هم زده هرچی هم میگیم بابا مردیم از گرما خاموش کن این وامونده رو اما گوشش بدهکار نی بارون دیگه کم کم نیمتون گرما رو تحمل کنه با سعیده و مرجان رفتند دم در عقب اتوبوس توی راه پله نشستند و باهم حرف زدند خوابم گرفته اما این گرمای لعنتی کم بشو نیس چطور توی هوای به این گرمی این زوجای کاروان اینقدر راحت خوابیدن تازه اونم با کلی پتو و کاپشن وای خدا اینا رو میبینم بیشتر گرمم میشه حالم بدتر میشه بارون رو صدا میزنم ببینم چیکار میکنه دارن باهم حرف میزنن منم میرم پیششون اما جا نیست که بشینم یه کمی میمونم پیششون میگم گرمه بارون جاشون از تو پله ها میده به من اما خوشم میاد که چه قدم شوری دارم تا میرم پیششون بارون میره سرجاش مرجان رفت عقب و سعیده هم همچنان در پی شیطنت به دنبال لواشکه تصمیم میگیرم همون جا تو پله هم بخوابم اما ماشالا به رانندگی راننده ار بس بد رانندگی میکرد مدام حالت تهوع بهم دست میداد مجبور میشدم یه شکلات بذار گوشه لپم یا مدام اب دهنمو جمع کنمو یه جا قورت بدم توی یه پیچ بد نزدیک بود بیوفتم از راه پله اتوبوس سعیده جاشو داد به من که نزدیک در بود خودشم رفت سر جای من خوابید اما این جاده لعنتی از بس پیچ و تاب داشت و راننده هم با سرعت خداتا تو این بارون میرفت مگه میشد بخوابی مثه مرغ پرکنده هی این دنده اون دنده افتادم اخرم نشد نیم ساعت کلا روی هم چشم روی هم بذارم که میرسیم شلمچه وسایلامونو از اتوبوس میذارن پایین و بهمون میگن وضو بگیریم نماز شب اگر میخوایم بخونیم که نزدیک اذانه صبحه اول از همه من و بارون بدو بدو میریم گوشیامونو میزنیم تو سارژ که جفتش باتری خالی کرده(هه گوشامون جفت همه منتها تفاوتش اینه که نوار گوشی من قرمزه از اون ابی) بعد از عملیات برچسب زنی روی ساک ها و گوشیا و زدن گوشیا تو شارژ میریم وضو میگیریم از بس بارون دیشب تند بوده تموم مسیر به سمت سرویس بهداشتی با اینکه سنگ فرش شده پر از گله بعد وضو منو ابجی بزرگه و خانوم بهرامی و بارون میریم سمت شهدای گمنام و دو رکعت نماز میخونیم همون موقع اذان صبح رو میگن نماز صبح رو میخونیم همین طور عاشورایی که بعد از نماز صبح میخونن بعد نماز ابجی جونی و خانوم بهرامی میرن کمی بخوابن منو بارونم میریم سروقت گوشیامون که ببنیم تو چه وضعیتی هستن پیام از تولد دارم جوابشو میدم در کمال ناباوری متوجه میشم از شارژی که داخل گوشی زده بودم 3هزار تومن کم شده ای بابا این چه وضعشه یکی دیگه از بچه ها میاد میگه دیشب 10تومن شارژ کرده ایرانسلشو الان هیچی شارژ نداره یعنی چی چرا اینجا اینجوریه بعد که خوب حساب کتاب مکنیم با بچه ها میفهمیم تو شملچه چون خط بین مرزی حساب میشه نه این طرفی هستیم نه اون طرفی هر یه پیامی برامون 1500تومن آب میخوره و هر تماس دو دقیقه ای حوالی7هزار تومن کلا برق انگار بهم وصل کرده بودند دیگه میترسیدم پیامای بچه ها رو جواب بدم اینو به خواهرم گفتم گفت خب پس دیگه پیام نده بذار بهمون زنگ بزنن منم قبول کردم از اینجا بود که من بی تفاوت شدم به پیامای بچه ها ادامه دارد... [ دوشنبه 91/12/14 ] [ 2:29 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
سحر ابجی بزرگه از خواب بیدار شده بود که سحری بخوره مامان بهش گفته بود اره رفتنی شدید همون طور که احتمال مدادم اصلا دیشبو یادش نبود که بهش گفتم جواب استخاره ها چیشده(آخه ادم سالم همچین خبرایی رو به موقع میگه نه مثه من مجنون که وقتی ذوق میکنه ادم خواب با بیدار براش هیچ فرقی نداره:دی منم برا خودم عجوبه ای هستما:پی) وقتی ساعت 6بیدار شدم برا نماز صبح قیافه اش دقیقا مثه علامت سوال بود و علامت تعجب گفت چیشد تو قرار بود بذاری استخاره کنیم خندیدمو گفتم خو استخاره رو کردم تازشم شوهر خانوم موسوی هم زحمتشو کشیدن و جریانو براش گفتم بیچاره نمیدونست باید چیکار کنه اخه تموم برنامه هاشو به هفته بعد موکول کرده بود اما حالا یه دفعه راهی شده بود نشسته بود سرشو گرفته بود و غر میزد که معلوم نیست چیکار میکنی یه دفعه ای تصمیم میگیری حالا کارامو چیکار کنم منم میدیدم خیلی بهم ریخته اس سعی میکردم دم پرش نباشم که یهو اصطکاک ایجاد بشه(انگار فیزیکه :دی) ساعت 7که شد تلفن کردناش شروع شد و شروع کرد یکی یکی کاراشو به همکاراشو معاوناش سپردن سحری که هیچ صبحانه و ناهار هم نخورد تا ساعت 11.30 یه سره داشت تلفن میکرد براش کلیدایی که باید تحویل معاونش میداد قنداق پیچ کردمو دادم بهش بعدم رفتم حیاط و دستشویی و نور گیر رو به نوبت شستم که مامان دلواپس تر تمیزی اینجاها نباشه هرچند حیاط تا موقع برگشت بازم کثیف میشد با این باد هایی که میومد اما خب عوض دل مامان راضی میشد اضطرابش هم کمتر میشد بعدشم پریدم تو حمام و غسل زیارت رو توی همون خونه انجام دادم وقتی اومدم بیرون دوباره شروع کردم وسایلمو چک کردن که چیزی کم نباشه اما حس میکردم یه چیزی کمه اما نمیدونستم چی داداشی هم صبح برامون سه بسته بیسکویت بزرگ خریده بود به اضافه شکلاتایی که قبلا خریده بود توی ساک جاش دادم (ابته شکالاتو جا دادم تو ساک چون قرار بود بعدا توی حرم ها پخش بشه) از بس ابجی بزرگه سر در گم بود منم گیج کرده بود سفارش خرما و شامپو (همیشه که شامپوم جداه خو بهدم اونجا چیزاش که معلوم نیس تاریخش درسته یا نه)هم به ابجی اخری دادم که توی راه خونه بود تا قبل رفتنمون باش خدافظی کنیم مامان ناهارش اماده بود یه ظرف برا خودم کشیدم اومدم برا ابجی بزرگه بکشم که گفت نمیخواد چیزی دلش نمیکشه غذای خودمو هم نفهمیدم چطوری خوردمابجی بزرگه هم به زور مامان دوقاشق غذا خورد بالاخره اما فقط همون دوقاشق رو ابجی اخری اومدو شامپو خرما رو داد توی ساک جاسازیش کردم داداشی هم اومدش که مارو برسونه ترمینال اما عجله داشته فقط مارو گذاشت ترمینالو رفت هنوز کسی نیست کم کم یکی دونفر از بچه های گروه رو میبینم اما هنوز از مدیر گروه و بقیه خبری نیست مامان فاطمه رو زودتر خودش دیدیم بنده خدا از محل کارش اومده بود میگفت نمیرسیدم بهشون اگر میرفتم خونه اومدم اینجا فاطمه و باباشو دوست فاطمه تو اون سالن اون اخر بودند رفتیم پیششون ساعت از 2.15 هم رد کرده اما همچنان معطلیم اقای کاظمی مسئول هیئت امیر المومنین همراه خانواده اش وارد جمع زائرا شدند یکی از اقایون هیئت امیر المومنین شیرینی دارن پخش میکنن بالاخره بعد از نیم ساعت تاخیر اذن دخول به اتوبوس میدن وارد اتوبوس میشیم جای ما ردیف چهارمه سمت راست دو ردیف اول رو زوج هامون نشستن بعدش من و ابجی بزرگه و سمت چپ فاطمه و خانوم بهرامی(مادر اقای کاظمی مسئول کاروانای کربلا) هنوز همه جاگیر نشدند که ابجی بزرگه میخواد منو فاطمه رو کنار هم بشونه آخه فاطمه دختر یکی از همسفریای مکه اش هستش(البته رفت آمد هم داریم باهم) اما دختر اقای زکیان(اقای زکیان مدیر کاروانمون هستن) به ابجی بزرگه گفت اجازه بدید همه جاهاشون مشخص که شد بعدش هر کار میخواید بکنین ابجی بزرگه هم حرف گوش کن قبول کرد ادامه دارد... [ شنبه 91/11/28 ] [ 12:0 صبح ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
این شعری که مینویسم از اول قران فاطمه یکی از دوستای سفر کربلا نوشتم هرچند جدا و یک به یک میبرندمان شکر خدا که به کربلا میبرندمان ما نذر کرده ایم که قربانی ات شویم دارند یک به یک به منا میبرندمان سربند یا حسین به ما میدهند و پس با هر وله به عرش خدا میبرندمان جان میدهیم در وسط روضه ها و پس در خاک با لباس سیاه میبرندمان این دل حسینی و رضوی بوده از ازل از کربلا به عشق بهشت رضا میبرندمان گیرم به کربلا نرسیدیم تا به حال یک روز عاقبت به شهدا میبرندمان
این شعر رو از قران فاطمه نوشتم اونم توی اتوبوس اونم توی راه رفتن به کشور عراق جای دوستان خالی انشالله که نصیب همه بشه و راهی این سفر بشن میام دوباره [ یکشنبه 91/11/22 ] [ 8:30 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
ادامه در پست قبلی: ع اذیت نکن دیگه بیا برو استخاره بکن -نه میخوام بعد نماز باشه الان خیلی از نماز گذشته - لوس نشو دیگه بیا برو استخاره رو بگیر دیگه - بهت میگم فردا ع (شکلک اخم) و رفت نشیت روبرو تی وی که گوشیش یهو زنگ خورد از حرفا مشخص بود از طرف مدیرکاروان تماس گرفتنو میخوان ببینن خواهرم میره یا نه به خیال خودشون من قطعا منصرف شده بودم و میخواستن ببینن خواهرم میره یا نه که ابجی بزرگه گفت هنوز مردده و برا همین تماس نگرفته و مهلت گرفت تا فردا صبح بعد از نماز صبح به ابجی بزرگه میگفت اگر خواهرتون نیومدن شما که میایید؟ ابجی بزرگه میگفت من اصلا قرار بود همراه ایشون باشم اگر ایشون نیادش منم نمیام (نمیدونم چه اصراری بود هی به ابجی بزرگه اصرار میکرد اون نیومد شما حتمی بیا حرصم در اومده بود) اومدم باز سر سیستم که تولد صدام کرد و یه شماره داد برا استخاره گفت زنگ بزن استخاره بکنه برات الو یه کم دست دست کردم بعد با گوشیم شماره رو گرفتم هی میگفت شماره اشتباهه گفتم تولد میگه اشتباهه بنده خدا تولد چندین بار شماره رو بهم داد و هر بار میگفتمش میگفت اشتباهه اخر سر بهم گفت با موبایلت نگیر با تلفن خونه بگیر با تلفن خونه گرفتم تا اومدم بفهمم استخاره ای که میخوام چطوریه سه مرتبه ای گرفتمو قط شد و دوباره گرفتم ثبت که شد از تولد پرسیدم خب این تا کی جواب رو میده گفت حوالی ساعت11 جواب رو میدن خو اینطوری که نمیشه من باید تا قبل 11 که چه عرض کنم باید بعد نماز صبح خبر بدم میرم یا نمیرم مونده بودم چه کنم داشتم تو دلم به خودم ناسزا میگفتم و غر سر ابجی بزرگه میزدم که چرا همون موقع استخاره رو نکرد که دیدم همکار ابجی بزرگه انلاین شد یه آن به ذهنم رسید که شوهر ایشونم روحانیه سید هم که هست میتونه برام استخاره بکنه (بماند که این میون به یه سری دیگه هم گفتم برا استخاره اما اصلا جوابمم ندادن یعنی پیام دادم اما جواب ندادن) شروع کردم با همکار ابجی بزرگه صحبت کردن و ازش پرسید حاج اقا استخاره هم انجام میدن؟ گفت معمولا نه اما اگر کسی بخواد اره ماجرا رو براش گفتم و ازش خواستم برام استخاره بگیره به دو نیت 1 و 2 اولش انداخت به شوخی که خو حالا بعد میری چه عجله ایه کنکور واجبتره برو درس بخون اما بعد وقتی دید حالم خرابه زنگ زد شوهرش که برام استخاره بگیره(اخه حاج اقا نبودن رفته بودن قم ) قرار شد خبر استخاره رو بهم تلفنی خبر بده ده دقیقه بعد زنگ زد خونه اما هرچی الو میگفتم خط خش خش میکرد اخر سر خودم زنگ زد به گوشیش هی شیطونی میکرد بگم نه نمیگم کشت من رو تا جواب استخاره ها رو بگه و اما جواب استخاره ها: نیت 1: بسیار خوب است و مسیر هموار است توصیه به انجام آن میشود نیت 2: بسیار بد است و به تعهدات عمل نمیشود و نیت های من: نیت 1: نیت به رفتن به سفر نیت 2: ماندن و کنکور دادن و رفتن کربلا یه زمان دیگه با این اوصاف هنوزم میترسم رفتنم با مشکل مواجه بشه بازم دعام کنید [ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 11:0 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |