سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی بی گل
 
قالب وبلاگ
قند عسل های بی بی

(با اجازه بخشای نگرانیش رو سانسور میکنم)بالاخره بعد نماز مغرب و عشا  من و بارون کنار هم میشینیم ابجی بزرگه و خانوم بهرامی هم کنار هم. منو بارون کلی باهم حرف میزنیم برام آهنگ هایی در وصف خدا و شکر و حمد و ستایش خدا میذاره از گوشیش یکی دوتاشو که خوشم اومد ازش گرفتم (نوای وب سبزی فروش انلاکر رو هم داره ازش میگیرم)(همین که میگه به طاها به یاسین ...) به همین یکی دوساعتی که توی اتوبوس بوده با بیشتر بچه های کاروان دوست شده شخصیت جالب و با مزه ای داره اینقدر با همه گرم برخورد میکنه همه جذبش میشن

برام شعرای عرفانی میخونه (اخه بچم فیلسوفیه واسه خودش<حالا میایی میخونی ذوق نکنی به مامانت نشون بدی ابرو واسمون نذاری بارون خانوم>)سعیده و مرجان هم میان کنارمون و شروع میکنیم به حرف زدن درباره سنمون در باره دانشگاه و رشتمون و و و

مرجان و سعیده هم دخترای گرمو صمیمیی هستن جفتشون خیلی دوست داشتنی هستند کلی چهارتایی باهم گپ زدیم هر از گاهی فاطمه دختر مدیر کاروان هم میاد پیشمون حرف میزنیم یه وقتایی هم میاد میگه بابا اروم تر یه سری ها خوابیدن( خو گشنمون بود خواب نمیومد به چشمامون که قرار بود تا 10بهمون شام بدند الان نزدیک 11س اما هنوز محل مورد نظر نرسیدیم و از شام خبری نیس) تقریبا حوالی 11.30 میرسیم به یه رستوران بین راهی و پیاده میشیم برا شام. شام پلو مرغه (هه غذای مورد علاقه من) شام رو میخوریم و من و بارون دست تو دست هم میاییم بزنیم از در بیرون که میبینم وای چه بارونی داره میاد ای وای در ماشینم که بسته اس بر میگردم پشت سرمو نگاه میکنم ابجی بزرگه پشتمه میگه تو این بارون که نمیشه بریم بیرون دارم با ابجی بزرگه حرف میزنم یه دفعه نفهمیدم کی دست بارون رو رها کردم و کجا یه مرتبه غیبش زده  هر کجا رو نگاه میکنم نیستش( ای بابا این دختر کجا رفت)

از دور خبر میرسه که الان در اتوبوس رو باز میکنن همینطورم شد شاگرد راننده اومد در رو باز کرد و رفت من ابجی جونی و خانوم بهرامی و چند تایی از بچه ها سوار اتوبوس میشیم هنوز دارم دنبال بارون میگردم بچه ها یکی یکی سوار شدند اما از بارون خبری نیست فاطمه میپرسه بغل دستیاتون هستن همه ؟گفتم نه بارون هنوز نیومده نیستش میبینم با سعیده و مرجان دارن سوار اتوبوس میشن(ای بکشمت که اینجوری منو نگران میکنی خو بگو بعد برو دختر عقابل بخشش نیست)میشینه کنارم و بالاخره اتوبوس راه میوفته بد بارونی گرفته انگار شلاق میزنه به ماشین  اما ماشالا راننده اصلا این چیزا که مهم نیس براش با همون سرعت بالا حرکت میکنه با اینکه از شدت بارون دید درست حسابی نداره بخار رو هم زده هرچی هم میگیم بابا مردیم از گرما خاموش کن این وامونده رو اما گوشش بدهکار نی

بارون دیگه کم کم نیمتون گرما رو تحمل کنه با سعیده و مرجان رفتند دم در عقب اتوبوس توی راه پله نشستند و باهم حرف زدند خوابم گرفته اما این گرمای لعنتی کم بشو نیس چطور توی هوای به این گرمی این زوجای کاروان اینقدر راحت خوابیدن تازه اونم با کلی پتو و کاپشن وای خدا اینا رو میبینم بیشتر گرمم میشه حالم بدتر میشه  بارون رو صدا میزنم ببینم چیکار میکنه دارن باهم حرف میزنن منم میرم پیششون اما جا نیست که بشینم یه کمی میمونم پیششون میگم گرمه بارون جاشون از تو پله ها میده به من اما خوشم میاد که چه قدم شوری دارم تا میرم پیششون بارون میره سرجاش مرجان رفت عقب و سعیده هم همچنان در پی شیطنت به دنبال لواشکه تصمیم میگیرم همون جا تو پله هم بخوابم اما ماشالا به رانندگی راننده

ار بس بد رانندگی میکرد مدام حالت تهوع بهم دست میداد مجبور میشدم یه شکلات بذار گوشه لپم یا مدام اب دهنمو جمع کنمو یه جا قورت بدم توی  یه پیچ بد نزدیک بود بیوفتم از راه پله اتوبوس سعیده جاشو داد به من که نزدیک در بود خودشم رفت سر جای من خوابید اما این جاده لعنتی از بس پیچ و تاب داشت و راننده هم با سرعت خداتا تو این بارون میرفت مگه میشد بخوابی مثه مرغ پرکنده هی این دنده اون دنده افتادم اخرم نشد نیم ساعت کلا روی هم چشم روی هم بذارم که میرسیم شلمچه وسایلامونو از اتوبوس میذارن پایین و بهمون میگن وضو بگیریم نماز شب اگر میخوایم بخونیم که نزدیک اذانه صبحه اول از همه من و بارون بدو بدو میریم گوشیامونو میزنیم تو سارژ که جفتش باتری خالی کرده(هه گوشامون جفت همه منتها تفاوتش اینه که نوار گوشی من قرمزه از اون ابی)

بعد از عملیات برچسب زنی روی ساک ها و گوشیا و زدن گوشیا تو شارژ میریم وضو میگیریم از بس بارون دیشب تند بوده تموم مسیر به سمت سرویس بهداشتی با اینکه سنگ فرش شده پر از گله بعد وضو منو ابجی بزرگه و خانوم بهرامی و بارون میریم سمت شهدای گمنام و دو رکعت نماز میخونیم همون موقع اذان صبح رو میگن نماز صبح رو میخونیم همین طور عاشورایی که بعد از نماز صبح میخونن

بعد نماز ابجی جونی و خانوم بهرامی میرن کمی بخوابن منو بارونم میریم سروقت گوشیامون که ببنیم تو چه وضعیتی هستن پیام از تولد دارم جوابشو میدم در کمال ناباوری متوجه میشم از شارژی که داخل گوشی زده بودم 3هزار تومن کم شده ای بابا این چه وضعشه یکی دیگه از بچه ها  میاد میگه دیشب 10تومن شارژ کرده ایرانسلشو الان هیچی شارژ نداره یعنی چی چرا اینجا اینجوریه بعد که خوب حساب کتاب مکنیم با بچه ها میفهمیم تو شملچه چون خط بین مرزی حساب میشه  نه این طرفی هستیم نه اون طرفی هر یه پیامی برامون 1500تومن آب میخوره  و هر تماس دو دقیقه ای حوالی7هزار تومن

کلا برق انگار بهم وصل کرده بودند دیگه میترسیدم پیامای بچه ها رو جواب بدم  اینو به خواهرم گفتم گفت خب پس دیگه پیام نده بذار بهمون زنگ بزنن منم قبول کردم  از اینجا بود که من بی تفاوت شدم به پیامای بچه ها

ادامه دارد...


[ دوشنبه 91/12/14 ] [ 2:29 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
VID-20140424-WA0001.mp4


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 119482