سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی بی گل
 
قالب وبلاگ
قند عسل های بی بی

وارد حرم امام حسین که شدیم چون وقت نماز نزدیک بود بلافاصله با ابجی بزرگه رفتیم که ضریح رو ببینیم (اصفهان که بودیم مدیر کاروان وعده داده بود بخشایی از حرم بازه و میتونیم زیارت کنیم) از هر دری که مخصوص خانوما بود وارد شدیم میخوردیم به یه دیوار بلند شبیه مرمر
ابجی بزرگه هم گیج شده بود نمیتونست تشخیص بده با اینکه چند بار اومده بود کربلا یهو یه جا ایستاد و گفت همه رو بستند اینها اینجا قبه استا سر بالا بردم دیدم تا زیر قبه رو یه دیواره بلند چوبی به شکل مرمر زدند باورم نشد زدم بیرون دور تا دور صحن رو گشتم حتی رفتم سمت در مردونه بلکه بخشی از ضریح پیدا باشه اما بازم چشمم فقط دیواره های مرمری شکل
برگشتمو رفتم همون جایی که ابجی گفته بود اینجا قبه است سر بالا بردمو با حسرت به قبه نگاه کردمو سر گذاشتم به دیوار مرمری
یه لحظه حس کردم دیگه جونی توی پاهام نیست نشستم روی محل جایی که خادمه ها می ایستادن
بغض کرده بودم حتی اشک هم یاریم نمیکرد هر از چندی با حسرت به بالا نگا میکردم که حس کردم ابجی زیر بازومو گرفته و میگه پاشو پاشو بریم وقت نمازه به زحمت راه میرفتم توی صف نماز قرار گرفتیم
به سختی میتونستم رو پا بایستم نماز رو که خوندیم چشمم افتاد به گنبد چشمام کمی خیس شد ابجی بازم زیر بازومو گرفت و رفتیم سر محل قرار با بچه ها و مدیر کاروان اشکام دیگه حالا داشتن از گونه هام پایین میومدن بی اختیار و از هم سبقت میگرفتن
سعیده گفت من سفر اولی هستم گل رز هم همینطور پ چرا من اشکم در نمیاد
با خودم گفتم اگر تو هم چیزی که من فهمیدمو بفهمی همین حال میشی گریه هام شدت گرفت ابجی یه لیوان اب اورد و بهم داد گفت ی کمش رو بخور اروم باش میدونم چه حالی داری
مدیر کاروان و مداح کاروان که اومدن به بچه ها قضیه رو گفتند و خواستند بریم روبرو قتلگاه اشکام هنوزم بی اختیار پایین میومدن
روبرو قتگاه که رسیدیم مداح شروع کرد توضحاتی دادن و گفت اول برید زیارت بعد بیایید تا زیارتنامه رو بخونیم
گریه هام شدت گرفتند با ابجی رفتیم سمت قتلگاه بغض گیر کرده توی گلوم بیشتر و بیشتر میشد گریه هام شدت بیشتری گرفت نفهمیدم حالمو نشستم زمین و گریه کردن
ابجی اومد از جا بلندم کرد و بردم یه گوشه یه کم بهم اب داد ارومم کرد کمی تازه وقتی بهتر شده بودم دیدم یکی دوتا دیگه از بچه ها هم به وضع من در اومدن تازه حال من رو درک کرده بودن
فاطمه میگفت ببین با گریه هات اشک همه رو در اوردی چه سوزی تو سینه داری که اینطور اشک میریزی
با خودم گفتم سوز دیدار امام حسین تشنه اومدم تشنه تر بر میگردم
حجاب حائل بین منو امامم و دوباره اشکم جاری شد


[ یکشنبه 92/10/22 ] [ 3:28 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
VID-20140424-WA0001.mp4
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 119737