بی بی گل | ||
حسش نیس نمیدونم کند ذهن شدم نمیدونم ایراد از جسمم هستش یا روحم یا جفتشون نمیدونم یه ذره تو وبم مینویسم نمیذارم نمایش پیدا کنه یه ذره تو دفتری که برداشتم برا نوشتن خاطرات(البته سررسیده) خلاصه نمیدونم چرا نشده که بشه سفرنامه ام رو بنویسم تو وبم مینویسم اضی نیستم رو کاغذ میارم حس تایپش نیس رو کاغذ تقریبا 6 برگی نوشتم تو وبلاگ یه متن نصفه نیمه اس که به دلم زیاد ننشسته مینویسم قول میدم که بنویسمشون اینجا فقط یه کم مهلت بدید
[ شنبه 91/11/28 ] [ 12:0 صبح ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
سحر ابجی بزرگه از خواب بیدار شده بود که سحری بخوره مامان بهش گفته بود اره رفتنی شدید همون طور که احتمال مدادم اصلا دیشبو یادش نبود که بهش گفتم جواب استخاره ها چیشده(آخه ادم سالم همچین خبرایی رو به موقع میگه نه مثه من مجنون که وقتی ذوق میکنه ادم خواب با بیدار براش هیچ فرقی نداره:دی منم برا خودم عجوبه ای هستما:پی) وقتی ساعت 6بیدار شدم برا نماز صبح قیافه اش دقیقا مثه علامت سوال بود و علامت تعجب گفت چیشد تو قرار بود بذاری استخاره کنیم خندیدمو گفتم خو استخاره رو کردم تازشم شوهر خانوم موسوی هم زحمتشو کشیدن و جریانو براش گفتم بیچاره نمیدونست باید چیکار کنه اخه تموم برنامه هاشو به هفته بعد موکول کرده بود اما حالا یه دفعه راهی شده بود نشسته بود سرشو گرفته بود و غر میزد که معلوم نیست چیکار میکنی یه دفعه ای تصمیم میگیری حالا کارامو چیکار کنم منم میدیدم خیلی بهم ریخته اس سعی میکردم دم پرش نباشم که یهو اصطکاک ایجاد بشه(انگار فیزیکه :دی) ساعت 7که شد تلفن کردناش شروع شد و شروع کرد یکی یکی کاراشو به همکاراشو معاوناش سپردن سحری که هیچ صبحانه و ناهار هم نخورد تا ساعت 11.30 یه سره داشت تلفن میکرد براش کلیدایی که باید تحویل معاونش میداد قنداق پیچ کردمو دادم بهش بعدم رفتم حیاط و دستشویی و نور گیر رو به نوبت شستم که مامان دلواپس تر تمیزی اینجاها نباشه هرچند حیاط تا موقع برگشت بازم کثیف میشد با این باد هایی که میومد اما خب عوض دل مامان راضی میشد اضطرابش هم کمتر میشد بعدشم پریدم تو حمام و غسل زیارت رو توی همون خونه انجام دادم وقتی اومدم بیرون دوباره شروع کردم وسایلمو چک کردن که چیزی کم نباشه اما حس میکردم یه چیزی کمه اما نمیدونستم چی داداشی هم صبح برامون سه بسته بیسکویت بزرگ خریده بود به اضافه شکلاتایی که قبلا خریده بود توی ساک جاش دادم (ابته شکالاتو جا دادم تو ساک چون قرار بود بعدا توی حرم ها پخش بشه) از بس ابجی بزرگه سر در گم بود منم گیج کرده بود سفارش خرما و شامپو (همیشه که شامپوم جداه خو بهدم اونجا چیزاش که معلوم نیس تاریخش درسته یا نه)هم به ابجی اخری دادم که توی راه خونه بود تا قبل رفتنمون باش خدافظی کنیم مامان ناهارش اماده بود یه ظرف برا خودم کشیدم اومدم برا ابجی بزرگه بکشم که گفت نمیخواد چیزی دلش نمیکشه غذای خودمو هم نفهمیدم چطوری خوردمابجی بزرگه هم به زور مامان دوقاشق غذا خورد بالاخره اما فقط همون دوقاشق رو ابجی اخری اومدو شامپو خرما رو داد توی ساک جاسازیش کردم داداشی هم اومدش که مارو برسونه ترمینال اما عجله داشته فقط مارو گذاشت ترمینالو رفت هنوز کسی نیست کم کم یکی دونفر از بچه های گروه رو میبینم اما هنوز از مدیر گروه و بقیه خبری نیست مامان فاطمه رو زودتر خودش دیدیم بنده خدا از محل کارش اومده بود میگفت نمیرسیدم بهشون اگر میرفتم خونه اومدم اینجا فاطمه و باباشو دوست فاطمه تو اون سالن اون اخر بودند رفتیم پیششون ساعت از 2.15 هم رد کرده اما همچنان معطلیم اقای کاظمی مسئول هیئت امیر المومنین همراه خانواده اش وارد جمع زائرا شدند یکی از اقایون هیئت امیر المومنین شیرینی دارن پخش میکنن بالاخره بعد از نیم ساعت تاخیر اذن دخول به اتوبوس میدن وارد اتوبوس میشیم جای ما ردیف چهارمه سمت راست دو ردیف اول رو زوج هامون نشستن بعدش من و ابجی بزرگه و سمت چپ فاطمه و خانوم بهرامی(مادر اقای کاظمی مسئول کاروانای کربلا) هنوز همه جاگیر نشدند که ابجی بزرگه میخواد منو فاطمه رو کنار هم بشونه آخه فاطمه دختر یکی از همسفریای مکه اش هستش(البته رفت آمد هم داریم باهم) اما دختر اقای زکیان(اقای زکیان مدیر کاروانمون هستن) به ابجی بزرگه گفت اجازه بدید همه جاهاشون مشخص که شد بعدش هر کار میخواید بکنین ابجی بزرگه هم حرف گوش کن قبول کرد ادامه دارد... [ شنبه 91/11/28 ] [ 12:0 صبح ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
این شعری که مینویسم از اول قران فاطمه یکی از دوستای سفر کربلا نوشتم هرچند جدا و یک به یک میبرندمان شکر خدا که به کربلا میبرندمان ما نذر کرده ایم که قربانی ات شویم دارند یک به یک به منا میبرندمان سربند یا حسین به ما میدهند و پس با هر وله به عرش خدا میبرندمان جان میدهیم در وسط روضه ها و پس در خاک با لباس سیاه میبرندمان این دل حسینی و رضوی بوده از ازل از کربلا به عشق بهشت رضا میبرندمان گیرم به کربلا نرسیدیم تا به حال یک روز عاقبت به شهدا میبرندمان
این شعر رو از قران فاطمه نوشتم اونم توی اتوبوس اونم توی راه رفتن به کشور عراق جای دوستان خالی انشالله که نصیب همه بشه و راهی این سفر بشن میام دوباره [ یکشنبه 91/11/22 ] [ 8:30 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
ادامه در پست قبلی: ع اذیت نکن دیگه بیا برو استخاره بکن -نه میخوام بعد نماز باشه الان خیلی از نماز گذشته - لوس نشو دیگه بیا برو استخاره رو بگیر دیگه - بهت میگم فردا ع (شکلک اخم) و رفت نشیت روبرو تی وی که گوشیش یهو زنگ خورد از حرفا مشخص بود از طرف مدیرکاروان تماس گرفتنو میخوان ببینن خواهرم میره یا نه به خیال خودشون من قطعا منصرف شده بودم و میخواستن ببینن خواهرم میره یا نه که ابجی بزرگه گفت هنوز مردده و برا همین تماس نگرفته و مهلت گرفت تا فردا صبح بعد از نماز صبح به ابجی بزرگه میگفت اگر خواهرتون نیومدن شما که میایید؟ ابجی بزرگه میگفت من اصلا قرار بود همراه ایشون باشم اگر ایشون نیادش منم نمیام (نمیدونم چه اصراری بود هی به ابجی بزرگه اصرار میکرد اون نیومد شما حتمی بیا حرصم در اومده بود) اومدم باز سر سیستم که تولد صدام کرد و یه شماره داد برا استخاره گفت زنگ بزن استخاره بکنه برات الو یه کم دست دست کردم بعد با گوشیم شماره رو گرفتم هی میگفت شماره اشتباهه گفتم تولد میگه اشتباهه بنده خدا تولد چندین بار شماره رو بهم داد و هر بار میگفتمش میگفت اشتباهه اخر سر بهم گفت با موبایلت نگیر با تلفن خونه بگیر با تلفن خونه گرفتم تا اومدم بفهمم استخاره ای که میخوام چطوریه سه مرتبه ای گرفتمو قط شد و دوباره گرفتم ثبت که شد از تولد پرسیدم خب این تا کی جواب رو میده گفت حوالی ساعت11 جواب رو میدن خو اینطوری که نمیشه من باید تا قبل 11 که چه عرض کنم باید بعد نماز صبح خبر بدم میرم یا نمیرم مونده بودم چه کنم داشتم تو دلم به خودم ناسزا میگفتم و غر سر ابجی بزرگه میزدم که چرا همون موقع استخاره رو نکرد که دیدم همکار ابجی بزرگه انلاین شد یه آن به ذهنم رسید که شوهر ایشونم روحانیه سید هم که هست میتونه برام استخاره بکنه (بماند که این میون به یه سری دیگه هم گفتم برا استخاره اما اصلا جوابمم ندادن یعنی پیام دادم اما جواب ندادن) شروع کردم با همکار ابجی بزرگه صحبت کردن و ازش پرسید حاج اقا استخاره هم انجام میدن؟ گفت معمولا نه اما اگر کسی بخواد اره ماجرا رو براش گفتم و ازش خواستم برام استخاره بگیره به دو نیت 1 و 2 اولش انداخت به شوخی که خو حالا بعد میری چه عجله ایه کنکور واجبتره برو درس بخون اما بعد وقتی دید حالم خرابه زنگ زد شوهرش که برام استخاره بگیره(اخه حاج اقا نبودن رفته بودن قم ) قرار شد خبر استخاره رو بهم تلفنی خبر بده ده دقیقه بعد زنگ زد خونه اما هرچی الو میگفتم خط خش خش میکرد اخر سر خودم زنگ زد به گوشیش هی شیطونی میکرد بگم نه نمیگم کشت من رو تا جواب استخاره ها رو بگه و اما جواب استخاره ها: نیت 1: بسیار خوب است و مسیر هموار است توصیه به انجام آن میشود نیت 2: بسیار بد است و به تعهدات عمل نمیشود و نیت های من: نیت 1: نیت به رفتن به سفر نیت 2: ماندن و کنکور دادن و رفتن کربلا یه زمان دیگه با این اوصاف هنوزم میترسم رفتنم با مشکل مواجه بشه بازم دعام کنید [ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 11:0 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
ادامه در پست قبلی: یه مرتبه ابجی بزرگه اومد دید دارم گریه میکنم کلی بهم حرف زد که خجالت بکش تو دیگه بیست و چند سالته نشستی مثه بچه ها گریه میکنی؟؟؟ داریم بات حرف میزنیم که درست تصمیم بگیری نشسته مثه بچه ها گریه میکنه ابجی اخری اومد شروع کرد لوده بازی در اوردن هم متلک میگفت هم دلشون سوخته بود برام که گیر کردم بین دوراهی هم میخواستن ارومم کنند هی دوباره و دوباره حرفاشونو تکرار میکردن و بیشتر اشک من در میومد و صدام بلند تر میشد و گریه ام شدت میگرفت ابجی بزرگه گفت پاشو برو تو اتاقت خوب گریه هاتو بکن آروم که شدی تصمیم درست رو بگیر پاشو مامان بیچاره اومده اومده بود بالا سرم هی دستمو میگرفت میگفت پاشو مامان غصه خوردن نداره که بالاخره یا میری یا نمیری(تا نیم ساعت قبلش وقتی از کار ازاد شده بودم هی میرفتم میبوسیدمش میگفتم من یه هفته نیستم دارم بوس ذخیره میکنم کمتر دلم تنگ بشه اونم هی میخندیدو سر به سرم میذاشت یعنی تو اوج خوشی بودم که اینطوری شد) ساعت 6 تا 8 داشتم گریه میکردم گریه ام بند نمیومد پیامای هیئت که میومد بدتر گریه ام میگرفت پیامای مختلف اداب زیارت نمیدونم کلی پیام پرشور برا زائرا یا پیامایی که افرادی که نمیتونن برن با فلان شماره تماس بگیرن ابجی بزرگه اومد داخل اتاق دید هنوز دارم گریه میکنم گفت هنوز که داری گریه میکنی پاشو سیستم رو روشن کن ببینم اولویت داریم برا عتبات وقت دقیقش رو ببینم و از این حرفا حس تکون خوردن نداشتم شده بودم یه مجسمهابجی اخری اومد شروع کرد به شوخی کردن اما خو منکه حال شوخی ندارم الان قربون شکل ماهت دیدن تکون نمیخورم ار اتاق رفتن بیرون به این فکر افتادم که شاید درست بگن بذار چک کنم جوانب رو بسنجم اول رفتم سایت عتبات دیدم زمان داریم تا اخر اسفند خواهرم میگفت یکی همکاراش کاروان میبره برا عتبات بهش میگه برامون جا نگهداره رفتم بهش گفتم برو زنگ بزن گیر داده بود نه وقتی تو تصمیمت قطعی شد زنگ میزنم گفتم نه الان برو زنگ بزن زنگ که زد طرف گفت فقط عید میتونه کاروان ببره زمان ثبت نام اینترنتی مجدد بهمون میگه تا دوباره ثبت نام کنیم که بتونه عید ببرتمون اروم شده بودم اما بازم بین دوراهی بودم اومدم نشستم سر سیستم دیدم تولد هستش شروع به صحبت با تولد کردم فهمیدم حالم خرابه فهمید بین دوراهی گیرم بهم توصیه کرد استخاره کنم رفتم به ابجی بزرگه گفتم بیا برام استخاره کن یه کم دعوام کرد که خودتو جمع کن این طرز قیافه گرفتنه درست بگو تا انجام بدم خلاصه با دعواهاو گیر دادناش میخواست حالمو عوض کنه بعد که قرار شد استخاره کنه گفت فردا صبح استخاره میکنم ادامه در پست بعدی
[ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 10:0 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
ادامه در پست قبلی: یه مرتبه جوری از جا پریدم که داداشی یه آن گمان کرد زده به سرم :دی بدو پریدم سر تلفن به ابجی بزرگه خبر بدم زنگ زدم به مدرسه اش اما یکی برداشتو قط کرد نگاه ساعت کردم دیدم ساعت3 شده(گفتم احتمالا از مدرسه زده بیرون) دوباره زنگ زدم وقتی جواب داد گفتم با ابجی بی بی کار دارم هستن؟ یا رفتن؟ کسی که پشت خط بود گفت خانومم ساعت کاریشون تمام شده رفتنشون با لبایی اویزون خدافظی کردمو پریدم سمت تخت مامان خبرو به مامان گفتم داداشی تازه براش جا افتاده بود چه خبره گفت برا همینه دارم بات حرف میزنم معلوم نشد یهو چیشدی پریدی تو سقفو زد زیر خنده یهو یادم افتاد از امتحان ارشد پریدم سر سیستم وارد صفحه سنجش شدم ببینم خبری از ارشد هست دیدم بـــــــــــــــــــلــــــــه باید 15 بهمن یکشنبه برا گرفتن کارتا اقدام کنیم داداشی رو صداش کردم اما هواسش به میوه خوردن بود دوباره صداش کردم باز محل نذاشت گفتم داااادددداااااششششییییی بـــــــــــِیییییِِِِِِِِِِِِِِییااااااا اومد بالا سرم با پرتغال تو دستش(خیلی بانمک میخورد مثه این بچه شیطونا) گفتم ببین من نیستم کارتمو بگیرم تو باید بجای من کارتمو بگیری اینم نشونی فایلایی که ازش میتونی کارت کنکور رو بگیری و اینم کد رهگیری و شماره پرونده خودمو خودت(هه چه خیال خامی کرده بودم) به خیال خودم فکر میکردم میشه هم برم کربلا هم برم کنکور بدم افتادم به جون خونه برا تمیز کردنش که باز کارا کمتر باشه موقع برگشتمون طرفا ساعت6 بود اومدم تو اتاق دیدم چراغ گوشیم چشمک میزنه بازش کردم دیدم یه شماره نا شناس دارم اول گفتم ولش کن بعد گفتم بذار یه پیام بزنم بپرسم شما و این کارو کردم رفتم تو اون یکی اتاق دیدم میزم داره ویز ویز میکنه فهمیدم گوشی داره زنگ میخوره (گوشیم سایلنت بود) گوشی رو وصل کردم گفتم بفرمایید گفت خانوم بی بی گل؟گفتم بفرمایید گفت شما قرار دارید کنکور رو شرکت کنین یا سفر کربلا رو بیایید؟ همونطور که میدونین این دوبرنامه باهم تداخل زمانی پیدا کرده و باتوجه به اینکه شما فرموده بودید کنکور ارشد دارید میخواستم بدونم چه کار انجام میدید گفتم خب مگه نگفتید فردا زمان حرکته؟(کاملا گیج بودم) گفت بله اما خب اگر شما تصمیم داشته باشید که ارشد شرکت کنین باید فردا تشریف ببرید همون آژانسی که پاسپورتارو تحویل دادید و انصراف بدید(قبلا پیام زده بودن افرادی که ارشد دارن زمانی بعد بیستم اعزام میشن اما حالا چرا میگن انصراف) طرف داشت برا خودش حرف میزد اما دنیا دور سر من داشت جیک جیک میکردو میچرخید اخرشو فهمیدم که گفت خبرشو به مدیر گروهتون باید خبر بدید امشب و بعدش خدافظی تنم یه قالب یخ بود جریان رو برا مامانو خواهرام گفتم نمیدونم چیشد اونا یه صدا شدن که اینا برنامه درست حسابی ندارن حرمم که ممکنه بسته باشه سامرا هم که نمیبرن شماها که ثبت نام اینترنتی هم کردید و تا اخر اسفند وقت دارید بندازید بعد کنکور ابجی بزرگه میگفت هرچی بی بی بگه همونو انجام میدیم اما باز مسیر قبلی رو طی میکردن که بگن نه بعد کنکور بریم اشکام ریزه ریزه از چشام راهی صورتم شدن لم داده بودم رو سنگ اپن اشپز خونه اما دیگه نتونستم رو پاهام واستم و نشستم توی راهروو تکیه زدم به اپن اونا حرف میزدن و نتیجه گیری میکردن و من اروم اشک میریختم ادامه در پست قبلی [ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 6:0 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
امرز صبح دایی کوچیکه باز خانومش اومد خدافظی با مامان چون میخواست بره مشهد چشماش از تعجب باز موند بی بی تو چرا هنوز اینجایی تو که انگار جمعه خدافظی کردی گفتی یکشنبه عازمی گفتم هی دایی جان دست رو دلم نذار که خونه. قرار بود اما بهم خورد گفتن اول کنسل و بعد گفتن کنسل نشده بعدم قرار شد پنجشنبه که فردا باشه خبرشو بهمون بدن حالا موندم ببینم فردا چی میشه مامان هی میگفت اخه تو که کنکور داری که حالا نمیبرنت که میندازن بعد بیستم خودشون که گفتن اینار رو برا کسایی گفتن که کنکور ندارن (آخه مادر گلم تو که میدونی من دلم خونه دیگه بدترش نکن قربون قدو بالات برم)دایی و زن دایی یه دوساعتی پیشمون بودن و رفتن اومدم توی اتاق چشمم به ساک بسته ام افتاد گفتم بازش میکنم خواستن ببرن که خب دوباره میبندمش که یه دفعه مامان صدا کرد بی بی بیا ناهار رو آماده کن تا من به ذکرا و نمازام برسم (آخه هر رز از ساعت10.30تا بعد اذان برنامه ذکرای مختلف گفتن و نماز خوندن داره و بعد اذان ظهرم نماز ظهر و عصر رو میخونه و تمام و دوباره همین سیکل برا اذان مغرب اجرا میشه)(الهی بی بی پیش مرگش بشه) گفتم میرم غذا رو درست میکنمو بعد میام ساک رو باز میکنم غذا رو درست کردمو ظرفای کثیفشم شستمو (موقع شستن ظرفا ذکر صلوات پخش میشد شروع کردم به فرستادن صلوات ارامش خاصی بهم دست داده بود) موقع اذان که شد نمازمم خوندم حس کردم کمرم درد میکنه با خودم گفتم یه کم دراز میکشم کمرم که اروم شد میرم سروقت ساک رو تخت ابجی بزرگه دراز کشیده بودمو پتو رو پیچیدم دور خودم صدای پیامک گوشی اومد حسش نبود از جام بلند بشم گفتم کمرم بهتر بشه میرم سروقتش ببینم کی بوده (بازم شروع کردم صلوات فرستادن) نفهمیدم چقدر گذشت اما از حال رفتم خوابم برده بود دیدم داداشی اومده بالا سرم میگه بی بی میگما میایی کمکم پروژه ام رو این اخرشو درستش کنم نمیدونم چرا هر کار میکنم نمیشه اول خواستم تو حالت خوابو بیداری کمکش کنم بعد دیدم بیچاره خیلی استرس داره (اخه باید این پروژه پایانی رو تحویل بده تا مدرکشو بگیره)رفتم نشستم سر سیستم کار پروژه اس رو انجام دادمو براش سیو زدم اومدم سیستم رو خاموش کنم چشمم به گوشی افتاد گوشی رو برداشتم پیامشو چک کنم (هنوز داداشی داشت بام حرف میزد برا پروژه اش توضیح میداد که چیکارا باید بعدا روش انجام بدیم) پیام رو که باز کردم دیدم از هیئت امیر المومنین فرستاده شده تند تند شروع کردم خوندن متن پیام: بسم رب الزهرا الحمدلله الذی جعلنا متمسکین ولایه مولانا امیر المومنین علی ابن ابیطالب(ع) هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله زمان حرکت کاروان 3و 4پنجشنبه فردا و کاروان 1و 2 جمعه پسفردا برای هماهنگیبا مدیربعد از ساعت6 تماس بگیرید هیئت دانسجویی امیر المومنین(ع) یا زهرا ادامه در پست بعدی
[ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 4:16 عصر ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |