سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی بی گل
 
قالب وبلاگ
قند عسل های بی بی

ادامه در پست قبلی:

یه مرتبه جوری از جا پریدم که داداشی یه آن گمان کرد زده به سرم :دی

بدو پریدم سر تلفن به ابجی بزرگه خبر بدم زنگ زدم به مدرسه اش اما یکی برداشتو قط کرد نگاه ساعت کردم دیدم ساعت3 شده(گفتم احتمالا از مدرسه زده بیرون) دوباره زنگ زدم وقتی جواب داد گفتم با ابجی بی بی کار دارم هستن؟ یا رفتن؟ کسی که پشت خط بود گفت خانومم ساعت کاریشون تمام شده رفتنشون با لبایی اویزون خدافظی کردمو پریدم سمت تخت مامان خبرو به مامان گفتم داداشی تازه براش جا افتاده بود چه خبره گفت برا همینه دارم بات حرف میزنم معلوم نشد یهو چیشدی پریدی تو سقفو زد زیر خنده

یهو یادم افتاد از امتحان ارشد پریدم سر سیستم وارد صفحه سنجش شدم ببینم خبری از ارشد هست دیدم بـــــــــــــــــــلــــــــه باید 15 بهمن یکشنبه برا گرفتن کارتا اقدام کنیم

داداشی رو صداش کردم اما هواسش به میوه خوردن بود دوباره صداش کردم باز محل نذاشت گفتم داااادددداااااششششییییی بـــــــــــِیییییِِِِِِِِِِِِِِییااااااا

اومد بالا سرم با پرتغال تو دستش(خیلی بانمک میخورد مثه این بچه شیطونا) گفتم ببین من نیستم کارتمو بگیرم تو باید بجای من کارتمو بگیری اینم نشونی فایلایی که ازش میتونی کارت کنکور رو بگیری و اینم کد رهگیری و شماره پرونده خودمو خودت(هه چه خیال خامی کرده بودم)

به خیال خودم فکر میکردم میشه هم برم کربلا هم برم کنکور بدم افتادم به جون خونه برا تمیز کردنش که باز کارا کمتر باشه موقع برگشتمون طرفا ساعت6 بود اومدم تو اتاق دیدم چراغ گوشیم چشمک میزنه بازش کردم دیدم یه شماره نا شناس دارم اول گفتم ولش کن بعد گفتم بذار یه پیام بزنم بپرسم شما و این کارو کردم

رفتم تو اون یکی اتاق دیدم میزم داره ویز ویز میکنه فهمیدم گوشی داره زنگ میخوره (گوشیم سایلنت بود) گوشی رو وصل کردم گفتم بفرمایید گفت خانوم بی بی گل؟گفتم بفرمایید

گفت شما قرار دارید کنکور رو شرکت کنین یا سفر کربلا رو بیایید؟ همونطور که میدونین این دوبرنامه باهم تداخل زمانی پیدا کرده و باتوجه به اینکه شما فرموده بودید کنکور ارشد دارید میخواستم بدونم چه کار انجام میدید

گفتم خب مگه نگفتید فردا زمان حرکته؟(کاملا گیج بودم) گفت بله اما خب اگر شما تصمیم داشته باشید که ارشد شرکت کنین باید فردا تشریف ببرید همون آژانسی که پاسپورتارو تحویل دادید و انصراف بدید(قبلا پیام زده بودن افرادی که ارشد دارن زمانی بعد بیستم اعزام میشن اما حالا چرا میگن انصراف)

طرف داشت برا خودش حرف میزد اما دنیا دور سر من داشت جیک جیک میکردو میچرخید اخرشو فهمیدم که گفت خبرشو به مدیر گروهتون باید خبر بدید امشب و بعدش خدافظی تنم یه قالب یخ بود جریان رو برا مامانو خواهرام گفتم نمیدونم چیشد اونا یه صدا شدن که اینا برنامه درست حسابی ندارن حرمم که ممکنه بسته باشه سامرا هم که نمیبرن شماها که ثبت نام اینترنتی هم کردید و تا اخر اسفند وقت دارید بندازید بعد کنکور

ابجی بزرگه میگفت هرچی بی بی بگه همونو انجام میدیم اما باز مسیر قبلی رو طی میکردن که بگن نه بعد کنکور بریم اشکام ریزه ریزه از چشام راهی صورتم شدن لم داده بودم رو سنگ اپن اشپز خونه اما دیگه نتونستم رو پاهام واستم و نشستم توی راهروو تکیه زدم به اپن

اونا حرف میزدن و نتیجه گیری میکردن و من اروم اشک میریختم

ادامه در پست قبلی


[ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 6:0 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
VID-20140424-WA0001.mp4
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 119709