سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی بی گل
 
قالب وبلاگ
قند عسل های بی بی

بازم سلام

امشب نشسته بودم دفتر یادگاریای وبمو ورق میزدم نوشته هامو میخوندم

خودمونیم منم دلقکی هستم برا خودما کلی پای نوشته های خودم خندیدم بلبلبلو

اصلا جوک رو از روی نوشته های بیمزه من نوشتن به قول نباتی خخخخخپوزخند

نوشته هام در مورد جایزه وبلاگ نویسی درمورد برگزیده شدن تو پارسی بلاگ درمورد امتحانام

هی روزگار چه زود پیر شدمدلم شکست

اون روزا دست کم چیزی برا نوشتن داشتم یادگاری داشتم که سر بزنم بهش اما الان چی

ارشدم غولی شده برا ما ایششش( این الان یعنی اگر نیسم دارم میخونم برا ارشد :پی البته مثلا :پی)

چقد با کامنتایی که گویاجون دلنوشته جون صبا جون تولد جون پنجره جون خندیدم الان

خدایی دوستای خوبی برام هستند وای چقد یهویی دلم برا تلان تنگ شد آخ تلان کجایی چرا پیش من نیایی خو

دوستای مجازی زیادی دارم نمیشه دونه دونه اسم ببرم اما دلم برا همشون تنگ شد به یکباره

الا قیافم خیلی باحاله دیدن دارهشوخی

نیشم بازه  مثلا لبخند میزنم اما دارم هی اه میکشم و افسوس گذشته رو میخورم اهنگ سوپر ملیحانه وبمم در حال پخشه

با کلاس بشم پوزخند

پ.ن: دوسیای خوبم دوستتون دارم و دلم برا همتون تنگ شده گل تقدیم شما


[ چهارشنبه 92/10/25 ] [ 12:42 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

تازه رسیده بودیم نجف نزدیک اذان بود هیچ جوره نمیشد این همه آدم سریع جاگیر بشن و غسل زیارت بکنن و راهی حرم بشیم
آخه مسیر رفتن به حرم دور بود قرار بر این شد که چون دیر رسیدیم بعد از جاگیر شدن همه سریع شام رو بخوریم و بعد با روحانی کاروان حرم امام علی نماز جماعت بخونیم
طبق قرار همه شام رو خوردن و سریع توی لابی هتل جمع شدیم که راهی بشیم سوار شدیم توی مسیر مدیر کاروان میگفت چون مسیر به حرم دوره برا امنیت کاروان مجبورن از مسیر های جداگانه ببرن که کاروان شناسایی نشه وقتی توجه کردم دیدم راست میگفت مدیر کاروان از یه خیابون دوبار ردمون کرد و مسیر رو کلی پیچوند تا رسیدیم سر جای اولی و گفت از این قسمت میتونین برید سمت حرم
وقتی از ون پیاده شدیم مداح کاروان اشاره کرد که از اینجا میتونین گنبد و بارگاه حضرت علی رو ببینید مشتاقانه اومدم نگاه کنم که بارون گفت نه صبر کن میخوام آمادت کنم برا دیدن گنبد گفتم آخه...!
گفت به حرفم گوش کن با اینکه دلم سمت مسیری بود که مداح کاروان گفته بود به حرف بارون گوش کردم بهم گفت سر به زیر بندازم و به حرفاش گوش بدم میگفت میخوایم اینجوری عرض ادب کنیم خدمت آقا امام علی اون حرف میزد و من بیشتر و بیشتر بی تاب میشدم برا زیارت لرزه خفیفی سرتاسر وجودمو گرفته بود شوق عجیبی داشتم بارون آروم شروع کرد به زمزمه کردن و اشعاری رو گفتن و من بی اختیار اشکام جاری شده بودند وارد اولین ایست بازرسی که شدیم صورتم خیس بود زن عرب بهم لبخندی زد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم فقط بهش لبخند زدم و از در خارج شدم اعضای گروه منتظر بودن وقتی همه جمع شدن دوباره گروه حرکت کرد مسیر نا همواری بود کند و کاو های فراوونی شده بود بخاطر بازسازی و ساخت صحن حضرت فاطمه همچنان سر به زیر داشتمو بارون برام حرف میزد ایست بازرسی دوم رو هم طی کردیم رسیدیم به محلی که سر در اون زده " السلام علیک یا ابا الحسن"

حرم حضرت علی(ع)
درست مقابل اینجا بارون گفت حالا سرت رو بالا بیار و به آقا امام علی سلام بده سراسر وجودم شوق به امام علی بود و اشک میریختمو به اقا اما علی سلام میدادم(هرچند منه امام ندیده روزای بعد هرچی میومدم سلام بدم میگفتم السلام علیک یا علی بن موسی الرضا خو چیه چرا میخندید بذارید خودتونم مشرف بشید دقیقا همین مشکل رو پیدا میکنین)

[ یکشنبه 92/10/22 ] [ 3:37 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

وارد حرم امام حسین که شدیم چون وقت نماز نزدیک بود بلافاصله با ابجی بزرگه رفتیم که ضریح رو ببینیم (اصفهان که بودیم مدیر کاروان وعده داده بود بخشایی از حرم بازه و میتونیم زیارت کنیم) از هر دری که مخصوص خانوما بود وارد شدیم میخوردیم به یه دیوار بلند شبیه مرمر
ابجی بزرگه هم گیج شده بود نمیتونست تشخیص بده با اینکه چند بار اومده بود کربلا یهو یه جا ایستاد و گفت همه رو بستند اینها اینجا قبه استا سر بالا بردم دیدم تا زیر قبه رو یه دیواره بلند چوبی به شکل مرمر زدند باورم نشد زدم بیرون دور تا دور صحن رو گشتم حتی رفتم سمت در مردونه بلکه بخشی از ضریح پیدا باشه اما بازم چشمم فقط دیواره های مرمری شکل
برگشتمو رفتم همون جایی که ابجی گفته بود اینجا قبه است سر بالا بردمو با حسرت به قبه نگاه کردمو سر گذاشتم به دیوار مرمری
یه لحظه حس کردم دیگه جونی توی پاهام نیست نشستم روی محل جایی که خادمه ها می ایستادن
بغض کرده بودم حتی اشک هم یاریم نمیکرد هر از چندی با حسرت به بالا نگا میکردم که حس کردم ابجی زیر بازومو گرفته و میگه پاشو پاشو بریم وقت نمازه به زحمت راه میرفتم توی صف نماز قرار گرفتیم
به سختی میتونستم رو پا بایستم نماز رو که خوندیم چشمم افتاد به گنبد چشمام کمی خیس شد ابجی بازم زیر بازومو گرفت و رفتیم سر محل قرار با بچه ها و مدیر کاروان اشکام دیگه حالا داشتن از گونه هام پایین میومدن بی اختیار و از هم سبقت میگرفتن
سعیده گفت من سفر اولی هستم گل رز هم همینطور پ چرا من اشکم در نمیاد
با خودم گفتم اگر تو هم چیزی که من فهمیدمو بفهمی همین حال میشی گریه هام شدت گرفت ابجی یه لیوان اب اورد و بهم داد گفت ی کمش رو بخور اروم باش میدونم چه حالی داری
مدیر کاروان و مداح کاروان که اومدن به بچه ها قضیه رو گفتند و خواستند بریم روبرو قتلگاه اشکام هنوزم بی اختیار پایین میومدن
روبرو قتگاه که رسیدیم مداح شروع کرد توضحاتی دادن و گفت اول برید زیارت بعد بیایید تا زیارتنامه رو بخونیم
گریه هام شدت گرفتند با ابجی رفتیم سمت قتلگاه بغض گیر کرده توی گلوم بیشتر و بیشتر میشد گریه هام شدت بیشتری گرفت نفهمیدم حالمو نشستم زمین و گریه کردن
ابجی اومد از جا بلندم کرد و بردم یه گوشه یه کم بهم اب داد ارومم کرد کمی تازه وقتی بهتر شده بودم دیدم یکی دوتا دیگه از بچه ها هم به وضع من در اومدن تازه حال من رو درک کرده بودن
فاطمه میگفت ببین با گریه هات اشک همه رو در اوردی چه سوزی تو سینه داری که اینطور اشک میریزی
با خودم گفتم سوز دیدار امام حسین تشنه اومدم تشنه تر بر میگردم
حجاب حائل بین منو امامم و دوباره اشکم جاری شد


[ یکشنبه 92/10/22 ] [ 3:28 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

زمانی که وارد کربلا شدم رئیس کاروان گفت توجه کنین گنبد امام حسین از اینجا مشخصه اومدم نگاه کنم بارون نذاشت گفت میخوام مثه بار قبل مثه زمانی که نجف بودیم تا نزدیک نشدن به صحن نگاه نکنی و بی تابتر بشی و بعد اونجا به رسم ادب سلام بدی وارد هتل شدیمو اسباب ها رو جا گیر کردیم فوری یه غسل زیارت و راهی شدیم . این بار مسیر کوتاه بود و میتونستیم پیاده بریم اما مثل بار قبل به حرف بارون گوش دادم و سر به زیر داشتمو بارون حرف میزد و دلمو بیشتر هوایی میکرد اون شعرای کربلایی میخوندو من اشک هام اروم و بی صدا رو گونه هام جاری شده بودن
بین الحرمین که رسیدم وسطای بین الحرمین بودیم بارون رو کرد به من و گفت الان وقتشه قلبم از جا داشت کنده میشد با اشتیاق هرچه تمام تر اول سمت امام حسین و بعد سمت حضرت عباس سلام دادم


[ یکشنبه 92/10/22 ] [ 3:25 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

امشب باید بنویسم

چند وقته خودمو محبوس کردم دیگه حتی نت هم نمیام حرفامو توی ذهنم مینویسم اما دیگه امشب ذهنمم جایی برا نوشتن نداره

تموم برگه هاش پر شدند

خدایا تو میدونی چی تو دلمه

میدونی چی میخام میدونی

اما بازم چشم راضیم به رضای تو بازم صبوری میکنم برا بهترینات

اما خدا جونم بسه تنهایی

بسه

خدایا میبینی من چی میخام از تو و اینا چی میخان ازم؟

من دنبال چی هستم اینا دنبال چی

اصلا میشنوی صدامو؟؟؟ سیم ارتباطی وصله؟ الو؟؟

خداجونم منکه جز تو کسی رو ندارم دل خوش بودم به دردو دل شبانه که اونم به لطف سرما ازم گرفتیش

اون میفهمه چی تو دل دارم؟ نمیفهمه میفهمید مدام پاسم نمیداد به اینده و اخر سرم هیچ

دیدی نشنید البته نشنید چون صدام تو دلم بود حق داره نشونه

خدا جون دل خوشم فقط یه شب جمعه که با دعاخوندن از تنهایی دربیام

نخندی بهم اما خب جز تو که کسی رو ندارم فقط میتونم خودمو برا تو لوس کنم

خدایا دستامو بگیر


[ چهارشنبه 92/10/11 ] [ 1:18 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
VID-20140424-WA0001.mp4


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 122224