سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی بی گل
 
قالب وبلاگ
قند عسل های بی بی

ادامه در پست قبلی:

یه مرتبه ابجی بزرگه اومد دید دارم گریه میکنم کلی بهم حرف زد که خجالت بکش تو دیگه بیست و چند سالته نشستی مثه بچه ها گریه میکنی؟؟؟

داریم بات حرف میزنیم که درست تصمیم بگیری نشسته مثه بچه ها گریه میکنه ابجی اخری اومد شروع کرد لوده بازی در اوردن هم متلک میگفت هم دلشون سوخته بود برام که گیر کردم بین دوراهی هم میخواستن ارومم کنند

هی دوباره و دوباره حرفاشونو تکرار میکردن و بیشتر اشک من در میومد و صدام بلند تر میشد و گریه ام شدت میگرفت ابجی بزرگه گفت پاشو برو تو اتاقت خوب گریه هاتو بکن آروم که شدی تصمیم درست رو بگیر پاشو

مامان بیچاره اومده اومده بود بالا سرم هی دستمو میگرفت میگفت پاشو مامان غصه خوردن نداره که بالاخره یا میری یا نمیری(تا نیم ساعت قبلش وقتی از کار ازاد شده بودم هی میرفتم میبوسیدمش میگفتم من یه هفته نیستم دارم بوس ذخیره میکنم کمتر دلم تنگ بشه اونم هی میخندیدو سر به سرم میذاشت یعنی تو اوج خوشی بودم که اینطوری شد)

ساعت 6 تا 8 داشتم گریه میکردم گریه ام بند نمیومد پیامای هیئت که میومد بدتر گریه ام میگرفت پیامای مختلف اداب زیارت نمیدونم کلی پیام پرشور برا زائرا یا پیامایی که افرادی که نمیتونن برن با فلان شماره تماس بگیرن

ابجی بزرگه اومد داخل اتاق دید هنوز دارم گریه میکنم گفت هنوز که داری گریه میکنی پاشو سیستم رو روشن کن ببینم اولویت داریم برا عتبات وقت دقیقش رو ببینم و از این حرفا حس تکون خوردن نداشتم شده بودم یه مجسمهابجی اخری اومد شروع کرد به شوخی کردن اما خو منکه حال شوخی ندارم الان قربون شکل ماهت دیدن تکون نمیخورم ار اتاق رفتن بیرون

به این فکر افتادم که شاید درست بگن بذار چک کنم جوانب رو بسنجم  اول رفتم سایت عتبات دیدم زمان داریم تا اخر اسفند خواهرم میگفت یکی همکاراش کاروان میبره برا عتبات بهش میگه برامون جا نگهداره

رفتم بهش گفتم برو زنگ بزن گیر داده بود نه وقتی تو تصمیمت قطعی شد زنگ میزنم گفتم نه الان برو زنگ بزن زنگ که زد طرف گفت فقط عید میتونه کاروان ببره زمان ثبت نام اینترنتی مجدد بهمون میگه تا دوباره ثبت نام کنیم که بتونه عید ببرتمون اروم شده بودم اما بازم بین دوراهی بودم

اومدم نشستم سر سیستم دیدم تولد هستش شروع به صحبت با تولد کردم فهمیدم حالم خرابه فهمید بین دوراهی گیرم بهم توصیه کرد استخاره کنم رفتم به ابجی بزرگه گفتم بیا برام استخاره کن یه کم دعوام کرد که خودتو جمع کن این طرز قیافه گرفتنه درست بگو تا انجام بدم خلاصه با دعواهاو گیر دادناش میخواست حالمو عوض کنه بعد که قرار شد استخاره کنه گفت فردا صبح استخاره میکنم

ادامه در پست بعدی

 


[ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 10:0 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

ادامه در پست قبلی:

یه مرتبه جوری از جا پریدم که داداشی یه آن گمان کرد زده به سرم :دی

بدو پریدم سر تلفن به ابجی بزرگه خبر بدم زنگ زدم به مدرسه اش اما یکی برداشتو قط کرد نگاه ساعت کردم دیدم ساعت3 شده(گفتم احتمالا از مدرسه زده بیرون) دوباره زنگ زدم وقتی جواب داد گفتم با ابجی بی بی کار دارم هستن؟ یا رفتن؟ کسی که پشت خط بود گفت خانومم ساعت کاریشون تمام شده رفتنشون با لبایی اویزون خدافظی کردمو پریدم سمت تخت مامان خبرو به مامان گفتم داداشی تازه براش جا افتاده بود چه خبره گفت برا همینه دارم بات حرف میزنم معلوم نشد یهو چیشدی پریدی تو سقفو زد زیر خنده

یهو یادم افتاد از امتحان ارشد پریدم سر سیستم وارد صفحه سنجش شدم ببینم خبری از ارشد هست دیدم بـــــــــــــــــــلــــــــه باید 15 بهمن یکشنبه برا گرفتن کارتا اقدام کنیم

داداشی رو صداش کردم اما هواسش به میوه خوردن بود دوباره صداش کردم باز محل نذاشت گفتم داااادددداااااششششییییی بـــــــــــِیییییِِِِِِِِِِِِِِییااااااا

اومد بالا سرم با پرتغال تو دستش(خیلی بانمک میخورد مثه این بچه شیطونا) گفتم ببین من نیستم کارتمو بگیرم تو باید بجای من کارتمو بگیری اینم نشونی فایلایی که ازش میتونی کارت کنکور رو بگیری و اینم کد رهگیری و شماره پرونده خودمو خودت(هه چه خیال خامی کرده بودم)

به خیال خودم فکر میکردم میشه هم برم کربلا هم برم کنکور بدم افتادم به جون خونه برا تمیز کردنش که باز کارا کمتر باشه موقع برگشتمون طرفا ساعت6 بود اومدم تو اتاق دیدم چراغ گوشیم چشمک میزنه بازش کردم دیدم یه شماره نا شناس دارم اول گفتم ولش کن بعد گفتم بذار یه پیام بزنم بپرسم شما و این کارو کردم

رفتم تو اون یکی اتاق دیدم میزم داره ویز ویز میکنه فهمیدم گوشی داره زنگ میخوره (گوشیم سایلنت بود) گوشی رو وصل کردم گفتم بفرمایید گفت خانوم بی بی گل؟گفتم بفرمایید

گفت شما قرار دارید کنکور رو شرکت کنین یا سفر کربلا رو بیایید؟ همونطور که میدونین این دوبرنامه باهم تداخل زمانی پیدا کرده و باتوجه به اینکه شما فرموده بودید کنکور ارشد دارید میخواستم بدونم چه کار انجام میدید

گفتم خب مگه نگفتید فردا زمان حرکته؟(کاملا گیج بودم) گفت بله اما خب اگر شما تصمیم داشته باشید که ارشد شرکت کنین باید فردا تشریف ببرید همون آژانسی که پاسپورتارو تحویل دادید و انصراف بدید(قبلا پیام زده بودن افرادی که ارشد دارن زمانی بعد بیستم اعزام میشن اما حالا چرا میگن انصراف)

طرف داشت برا خودش حرف میزد اما دنیا دور سر من داشت جیک جیک میکردو میچرخید اخرشو فهمیدم که گفت خبرشو به مدیر گروهتون باید خبر بدید امشب و بعدش خدافظی تنم یه قالب یخ بود جریان رو برا مامانو خواهرام گفتم نمیدونم چیشد اونا یه صدا شدن که اینا برنامه درست حسابی ندارن حرمم که ممکنه بسته باشه سامرا هم که نمیبرن شماها که ثبت نام اینترنتی هم کردید و تا اخر اسفند وقت دارید بندازید بعد کنکور

ابجی بزرگه میگفت هرچی بی بی بگه همونو انجام میدیم اما باز مسیر قبلی رو طی میکردن که بگن نه بعد کنکور بریم اشکام ریزه ریزه از چشام راهی صورتم شدن لم داده بودم رو سنگ اپن اشپز خونه اما دیگه نتونستم رو پاهام واستم و نشستم توی راهروو تکیه زدم به اپن

اونا حرف میزدن و نتیجه گیری میکردن و من اروم اشک میریختم

ادامه در پست قبلی


[ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 6:0 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

امرز صبح دایی کوچیکه باز خانومش اومد خدافظی با مامان چون میخواست بره مشهد

چشماش از تعجب باز موند بی بی تو چرا هنوز اینجایی تو که انگار جمعه خدافظی کردی گفتی یکشنبه عازمی

گفتم هی دایی جان دست رو دلم نذار که خونه. قرار بود اما بهم خورد گفتن اول کنسل و بعد گفتن کنسل نشده بعدم قرار شد پنجشنبه که فردا باشه خبرشو بهمون بدن

حالا موندم ببینم فردا چی میشه

مامان هی میگفت اخه تو که کنکور داری که حالا نمیبرنت که میندازن بعد بیستم خودشون که گفتن اینار رو برا کسایی گفتن که کنکور ندارن

(آخه مادر گلم تو که میدونی من دلم خونه دیگه بدترش نکن قربون قدو بالات برم)دایی و زن دایی یه دوساعتی پیشمون بودن و رفتن

اومدم توی اتاق چشمم به ساک بسته ام افتاد گفتم بازش میکنم خواستن ببرن که خب دوباره میبندمش که یه دفعه مامان صدا کرد بی بی بیا ناهار رو آماده کن تا من به ذکرا و نمازام برسم (آخه هر رز از ساعت10.30تا بعد اذان برنامه ذکرای مختلف گفتن و نماز خوندن داره و بعد اذان ظهرم نماز ظهر و عصر رو میخونه و تمام و دوباره همین سیکل برا اذان مغرب اجرا میشه)(الهی بی بی پیش مرگش بشه)

گفتم میرم غذا رو درست میکنمو بعد میام ساک رو باز میکنم غذا رو درست کردمو  ظرفای کثیفشم شستمو (موقع شستن ظرفا ذکر صلوات پخش میشد شروع کردم به فرستادن صلوات ارامش خاصی بهم دست داده بود) موقع اذان که شد نمازمم خوندم حس کردم کمرم درد میکنه با خودم گفتم یه کم دراز میکشم کمرم که اروم شد میرم سروقت ساک

رو تخت ابجی بزرگه دراز کشیده بودمو پتو رو پیچیدم دور خودم صدای پیامک گوشی اومد حسش نبود از جام بلند بشم گفتم کمرم بهتر بشه میرم سروقتش ببینم کی بوده (بازم شروع کردم صلوات فرستادن) نفهمیدم چقدر گذشت اما از حال رفتم خوابم برده بود دیدم داداشی اومده بالا سرم میگه بی بی میگما میایی کمکم پروژه ام رو این اخرشو درستش کنم نمیدونم چرا هر کار میکنم نمیشه اول خواستم تو حالت خوابو بیداری کمکش کنم بعد دیدم بیچاره خیلی استرس داره (اخه باید این پروژه پایانی رو تحویل بده تا مدرکشو بگیره)رفتم نشستم سر سیستم کار پروژه اس رو انجام دادمو براش سیو زدم اومدم سیستم رو خاموش کنم  چشمم به گوشی افتاد گوشی رو برداشتم پیامشو چک کنم (هنوز داداشی داشت بام حرف میزد برا پروژه اش توضیح میداد که چیکارا باید بعدا روش انجام بدیم) پیام رو که باز کردم دیدم از هیئت امیر المومنین فرستاده شده تند تند شروع کردم خوندن

متن پیام:

بسم رب الزهرا

الحمدلله الذی جعلنا متمسکین ولایه مولانا امیر المومنین علی ابن ابیطالب(ع)

هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله

زمان حرکت کاروان 3و 4پنجشنبه فردا و کاروان 1و 2 جمعه پسفردا

برای هماهنگیبا مدیربعد از ساعت6 تماس بگیرید

هیئت دانسجویی امیر المومنین(ع)

یا زهرا

ادامه در پست بعدی

 


[ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 4:16 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

امروز عجب روزی بوده برام

پر از استرسو نگرانی

هر لحظه منتشر خبر بودم که ساعت اعزام مشخص بشه

در کمال نا باوری یه پیام اوم روی گوشیم که به علت برخی مشکلات اعزام دانشجویی با مشکل مواجه شده است و خبرهای بعدی رو اعلام خواهیم کرد

تقریبا دوساعت بعد دوستم که اونم زائر کربلا خواهد بود بهم زنگ زد که اره بی بی زنگ زدم به یکی مسئولایی که شمارشو داشتمو گفتن بخاطر اینکه عراق نا امنه تهران ویزا نداده  کاش تکلیفمونو مشخص میکردند که اخر میبرندمون یا نمیبرن بلاتکلیف موندیم این وسطه

بنده خدا میخواست بدونه خبر بیشتر دارم یا نه اما نمیدونست تازه با گفتن این جریان بیشتر من رو نا امید میکنه و غم زیادتری به دلم میشونه وقتی دید خبر جدیدی ندارم براش خدافظی کرد

تقریبا یه 15 دقیقه بعد یه پیام امد که خداروشکر اعزام کنسل نشده و فقط زمانش به تاخیر افتاده یا زهرا

یه آبی اومد به جونم یه کمی از دپرسی در اومدم داشتم صلوات میفرستادم (اخه امروز از تی وی شنیدم با ارزش ترین اذکار ذکر صلواته و برای حل مشکلات ذکر صلوات بفرستید) که دومین پیام اومد که افرادی کنکور ارشد دارند اسم و فامیل خودشون رو به فلان شماره پیامک کنند چون تاریخ اعزام با زمان کنکور ارشد تداخل داره و افرادی که کنکور ارشد دارند در زمان دیگری بعد از بیستم اعزام خواهند شد

منتظرم ابجی بزرگه بیاد باش مشورت کنم ببینم اسممو رد کنم یا نه از هر دوطرف میترسم که بازم جا بمونم

تشویش عجیبی دارم اضطراب سراسر وجودمو گرفته و مدام و مدام صلوات میفرستم که خدا یه راهی پیش پام بذاره

برام دعا کنین

هق


[ یکشنبه 91/11/8 ] [ 2:13 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

تا الان که دارم این مطلب رو توی وبم میزنم ساعت حرکت مشخص نشده اسمس زدن فردا تا قبل ظهر مشخص میشه

حس و حال عجیبی دارم قابل وصف شدن نیست یه حسی شبیه نو شدن

یه حسی مثه موقع تحویل سال نو که مدام  ادعبیه مختلف مربوط به تحویل سال رو میخونی منتها الان مدام سلام به امام حسین و اولادشون مدام و مدام میاد تو ذهنم  و هر اتفاقی میوفته که بیشتر دلم پر بکشه اون طرفی

امروز زنگ زدم به دوستم زهرا آهنگ پیشواز گوشیش شعری بود مربوط به امام حسین که خیلی به دلم نشست دلم میخواست جوابگوی گوشیش نباشه تا بیشتر گوش بدم اهنگ پیشوازشو

امروز کلی استرس داشتم برا کارایی که ردیف کرده بودم تا ظهر انتخاب واحد ،فعال سازی رومینگ، دندون پزشکی، رفتن به خدمات ارتباطی، رفتن به دانشگاه و  و و و

تا ساعت12 فقط دانشگاه رفته بودمو انتخاب واحدمو کرده بودم اونم به طور ناقص اما انگار همه چیز یه چرخی خورد و یه دفعه ای همه چیز جور شد و کل کارام انجام شده بود جوری که وقت اضافه هم اوردم

خدا هوامو داره میدونم قربونش برم که اینقدر مهربونه

جمعه روز خاصی بود برام کلی کارای خونه رو کردیم که وقتی برمیگردیم خونه تمیز باشه مامان هم حرص اینو نداشته باشه حالا بچه هاش که بر میگردن خونه تمیز نیس

تا ساعت 3 مثه اسب عصاری داشتیم کار میکردیم  ناهارو زدیم به بدن و ابجی بزرگه که خیلی خسته بود رو روانه کردم بخوابه یه کم تا خستگیش در بره و بعدش بریم سر مزار بابا

میگن المسافر کلمجنون(نمیدونم اخرش درست نوشتمش  یا نه) اینقدر غرق کارام بودم یهو چشم باز کردم دیدم ساعت 4 شده هنوز توی خونه نشستیم بدو بدو ابجیا رو صدا زدمو کارامونو کردیم راهی باغ رضوان شدیم که بریم سر مزار بابا اما انگار ساعت بیشتر ما عجله داشت داشت هوا رو به تاریکی میرفت

دم یه شیرینی فروشی نگه داشتم که شیرینی بخریم ببریم اتفاقا چیزی خریده شد که بابا خیلی دوست داشت(اسم شیرینیش یادم نیس اما میدونم توی ظرفای اماده چیده شده و وسطش یه چی مثه باقلواس و روش مغز بادوم زمینی گذاشتن)

وقتی رسیدیم به قطعه سلفن روی شیرینی رو برداشتمو تا اومدم برسم سر مزار تقریبا شیرینی رو پخش کردم این بار اول رفتم سر مزار عمو اخه نزدیکای مزار عمو بود سینی خالی شد رفتم با عمو هم خدافظی کردمو برگشتم سر مزار بابا

یه صندلی از کنار چادرایی که زده شده بود برداشتمو نشستم سر مزار بابا ابجی بزرگه داشت دعا میخوند ابجی اخری داشت مزار بابا رو میشست شروع کردم سلام کردن به باباو باش شوخی کردن کلی شوخی شوخی با بابایی حرف زدم اما هنوز کلی حرف دیگه داشتم بزنم باهاش که ابجی بزرگه از جا بلند شدو گفت دیر وقته بیایی برگردیم

دلم نمیومد ابجی بزرگه و ابجی اخری شروع کردن دور شدن از من و مدام صدام میزدن که پاشو بیا هول هولکی یه کمی با بابایی حرف زدم و ازش خواستم برام دعای خیر کنه و التماس دعا بهش گفتمو از جا بلند شدم تا برگردیم

موقع برگشت رفتی از عمه جونی هم خدافظی کردیمو رفتیم بیمارستان تا امپول بزنم(اخه دندونه کار دستم داد هی نرفتم درستش کنم اخر سر دم رفتن به کربلا ابسه کرد و درد میکرد اساسی کل فکمو بی حس کرده بود دکترم برام چرک خشک کن قوی نوشت تا تو کربلا دستمو بند نکنه و به قول خودش دندون رو ندم دست دکتر عراقیا برام بکشنش :دی) امروزم رفتم دندون پزشکی برام دندون رو عصب کشی کرد جلسه بعدیشم انداخت به روز پنجشنبه هفته اینده (هه روزگاری داریما با این دندونای الکی پلکیمون)

اینا از روزای گذشته ام بود دلم یه حالو هوای خاصی داره هنوز خبر قطعی ندادن ساعت حرکت کی هستش دارم لحظه شماری میکنم که راهی بشم

ای خدا یعنی میشه حرم اقا امام حسین رو ببینم!!

خدا جونم باز جا نمونما مثه اون دوسه بار قبل نشه ها  دستم به دامنت اگر اونطور بشه این بار دیگه میمیرم

خدا جونم کمکم کن هرچه سبکتر برم سمت کربلا سمت نجف سمت کاظمین

لحظه لحظه ی سفرمو میخوام ثبتش کنم دفترشم برداشتم میخوام هم توی ذهنم هم توی قلبم و هم روز کاغذ ثبتش کنم که هیچ جوره از یادم نره

دیر وقته و کلی کار برا فردا دارم (ذهنم مشغوله و مغشوش از نوشته ام کاملا مشخصه)

دوستای خوبم برام دعا کنین

یاعلی مدد


[ یکشنبه 91/11/8 ] [ 1:16 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
VID-20140424-WA0001.mp4
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 119738