سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی بی گل
 
قالب وبلاگ
قند عسل های بی بی

فکر کردم دوستم داری
دوباره امیدوار شده بودم به زندگیم
وقتی یادت نبودم به خوابم آمدی جواب حرفهایم را برایم نوشتی
اما وقتی صدایت را شنیدم ترسیدم
تا به حال صدایت را نشنیده بودم فرار کردم پشیمانم چرا نماندمو باتو حرف نزدم
آن شب را به صبح از کلامت
به لرز گذراندم
مادر پتو مینداخت رویم و من میلرزیدم
مثل همیشه دلم برایت تنگ شد دوباره
دیروز به اشتیاق پاسخت مثل خواب
باشیطنت بچه گانه سرکلاس نوشتم برایت
شاید جوابم را بدهی اما
امروز که جزوه ام را باز کردم به امید جوابت ،جوابی نبود
فهمیدم خواب بود
خوابی زیبا که جوابم را میدهی
دوباره تنها شدم و نا امید
کاش فقط یک بار دیگر تنها یک بار دیگر جوابم را می دادی
به عکست نگاه میکنم به دنبال پاسخ تمام پرسش هایم میگردم
عقل میگوید جوابی نخواهی شنید
اما من با دلی که گرفتار محبت توست دنبال جواب میگردم
نه با خرد
باز جوابی نمی شنوم
دوباره جزوه ام را نگاه میکنم به دنبال جمله ای از تو میگردم اما دریغ از یک کلمه ، یک حرف
و دوباره در دلم فریاد میزنم چرا نباید باشی
چه کسی این ظلم را در حق من کرد
که به جای بوسیدن روی تو ببوسم سنگ قبرت را
پدر


[ جمعه 91/10/8 ] [ 2:34 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

مینویسم برای دلم

دلم میخواست از این به بعد همیشه شادیام رو توی وبم بنویسم اما فشار اینقدر زیاده که ...

الان نزدیک به دوهفته بلکه هم بیشتر فشارا رو زیاد کردن

مزه شیرینی عروسی عزیز خاله زهر شد مثه امروز

امروز میخواستیم بریم کلاس وبلاگ نویسیوسط راه بودیم اس ام اس اومد کلاس کنسله با خودمون گفتیم حالا که کلاس کنسل شد بریم یه گشتی بزنیم سه تایی

پنجره هنوز بهمون نپیوسته بود یه کمی با صبا قدم زدیم حرف زدیم بعد این مدت یه حس ارامش سراغم اومد وقتی هم پنجره اومد کاملتر شد

اخر سر سر از پارک شهید رجایی دراوردیم واقعا لحظات خوبی برام بود کاش زود تموم نمیشد

موقع برگشت از اینکه برگای پاییزی سرم میریخت و زیر پام خش خش میکرد بیش از حد به وجد اومده بودم آرومتر قدم برمیداشتم تا لذت بیشتری ببرم با اینکه برا فردا کلی کار داشتم اما دلم نمیخواست این لذت رو از دست بدم اما چه سود؟!!

هنوز تاکسی نگرفته بودم ترکشای جریانات گذشته بازم اصابت کرد

گوشیم زنگ خورد

خواهرم بود ادرس... میخواست بهش دادم بازم رفتم تو فکر

وقتی میرسم نزدیک خونه تصمیم میگیرم برا خودم یه جایزه بخرم که این افکار از ذهنم خارج بشه میرم مغازه ترش و شیرین و یه ظرف تمبر هندی و تمبر الوی مخلوط میخرم

رسیدم خونه با خواهرم شروع کردم به خوردن مامان هیچ میلی نشون نمیده به خوردن با اینکه میخوام تمبر بهش بدم همینطور دراز کشیده رو تختش

یه باره از جا بلند میشه از رفتاراش میفهمم عصبیه میپرسم چیشده؟ میفهمم بازم جریانات سابق

بمیرم برا داغ دلت مامان خوبم بمیرم برات که حرمت نگه نداشتن

ابجی بزرگه بمیرم برا مظلومیتت کاش کاری ازم بر میومد

جز دلقک بازی و برا ثانیه ای خندوندتون کاری ازم بر نمیاد

عذر میخوام که نمیتونم کاری بکنم

میدونم سزای کاراشونو میبینن

خدایا کمکم کن که بتونم محکم باشم که دست کم اشک نریزم جلو چشم مامان و ابجی بزرگه

نمیخوام دلشون خون بشه

خدا جونم همیشه این دشمنیا رو تو فیلما دیده بودم تو داستانا شنیده بودم هیچ موقع به خوابم نمیدیدم همچین موقعیتی رو

خدا جونم صبرم بده

خداجونم دلم شکسته خودت ارومم کن مثه همین چند روز نوازشگریت نسبت بهم بیشتر و بیشتر شده و بیشتر از همیشه حسش کردم

خداجونم اینروزا به مهربونیت بیشتر نیاز دارم تحت هیچ شرایطی این مهربونیت رو ازم دریغ نکن نه از من بلکه از تموم عزیزام

خدایا بدجور محتاجتم دستمو بگیر و نذار بخورم زمین که دشمن به شاد بشم

خداجونم تنها تورو دارم و توکلم به خودته

تنهام نذار


[ یکشنبه 91/8/21 ] [ 11:43 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

وَقـتـے دِلـتـ  ?ــ تـَنــLـهآ شـُد

دیگــَر خـَنـJـده مـَعنآیـے نــَدآرَد

فَــقَـط?ـ میخــَندی

تـآ دیگــَرآ? غـَم ِ آشیآنـہ کــَرده دَر چــِشمآنـَت را نـَبیننـد

***

وَقـتـے دِلـتـ?ــ تـَنــLـهآ شـُد

دیـگــَر حــَتـے اَشـکـ?ـهـایِ شَـبآنـہ هَـم آرآمــَت نـِمیکــُنَند

فَــقَـط?ـ گـِریـہ مـیکـَنـے

چون بـہ گریـہے کَرد? عادَتـ?ــ کــَردِه ای

***

وَقـتـے دِلـتـ?ــ تـَنــLـهآ شـُد

دیگــَر هیچ چیز آرآمــَتـ?ــ نـِمـے کــُنــَد

سَعـے کُـ? تـَنهآ بآشـے زیرآ تـَنهآ بـ ه دُنیـآ اومـَدے وَ تـَنهآ اَز دُنیـآ خوآهـے رَفت

تنهاأم! خیلی وقته که تنها موندم

انگار که تو غربت زندگی میکنم

انگار که تو این دنیای به این بزرگی هیچکس منو نمیبینه

خدایا اشک چشمام رو گرفته

 

دلم داره از تنهایی میپوسه

دلم میخواست بودی اینجا و حالم رو میدیدی و دست کم دلت به حالم میسوخت

اما نیستی که ببینی که ذره ذره وجودم به سمت نیستی و عدم  داره سوق پیدا میکنه

کاش بودی و میدیدی حال نذارم رو


بهترین ها نصیبت

نونت گرم

آبت سرد و گوارا

زندگیت سرشار از شادی



[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 1:49 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

دلم خیلی ازت گرفته
بجای اینکه بعد اون همه زحمت صبح تا عصرم بهم بگی خسته نباشی بیا یه استکان چایی بخور چشماتو بستی و هرچی به زبونت اومد نثارم کردی
خودت میدونی چقدر دوستت دارم چقدر بهت نیاز دارم اما کار دیروزت خیلی دلخورم کرده دلم رو شکستی
نتونستی یه لحظه اسایشم رو ببینی
نمیدونم چرا با هر بار خستگیت دیواری کوتاه تر از من گیر نمیاری که سرش خراب بشی و رو اعصابش پیاده روی کنی
اشک کوچیکتراتو دراوردن بخدا انصاف نیست
هق

امروز با اصرار مریم نشستم پشت ماشینش که از اتوبان بریم که زودتر برسم دانشگاه .اینقدر ازبابت دیشب ناراحت بودمو گریه کرده بودم که حواس درست حسابی نداشتم تا اومدم برسم دانشگاه سه تا مورد تصادف صد در صد رو از سر رد کردم

گاهی وقتا فکر میکنم واقعا هیچ وقت من رو نمیبینی کارهام رونمیبینی خستگیام رو نمبینی فقط اگر بخام برم دنبال کاری یا دوساعتم رو برا خودم باشم میبینی و اون وقته که دنیا رو سرم خراب میکنی و بام بد زبانی میکنی

دلم ازت گرفته

خیلی زیاد

خدا جونم خودت به قلبم بیا و ارومم کن


[ پنج شنبه 91/1/24 ] [ 8:53 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

بازم یه دلنوشته دیگه

دیروز ظهر ساعت2.30 خواهرام از ترمینال کاوه به سمت کربلا راهی شدند و من باز هم از کاروان کربلا جا موندم

این دومین مرتبه است که از سفر کربلا جا میمونم

این چند روز به حدی بغض دارم که حد نداره هرچند به قول خواهریم من ثواب کربلا رو انشالله میبرم اما بودن توی اون مکان و حس و حال اونجا چیز دیگریه که قابل گفتن نیست

بارقبل پاسپورتم گیر کرد و دقیقا روز بعد حرکت کاروان اومدش اینبار هم به یه نحو دیگه از کربلا جا موندم

امیدوارم به زودی منم راهی کربلا بشم

اشک امانم رو بریده

التماس دعا

بدرودگریه‌آور


[ چهارشنبه 91/1/9 ] [ 1:28 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

ناراحتم عصبانیم نمیدونم چه مرگیمه

یعنی میدونما اما نمیخاد باورم بشه

چرا اینقدر راحت افراد به خودشون اجازه میدن هر حرفی درموردت بزنن ودیگری اینقدر راحت به خودش اجازه میده تورو با بت حرفایی که صحت نداره باز خواست کنه

طرف اول روز میاد تو روت میگه از چشمام بیشتر قبولت دارم بهت اعتماد کامل دارم بعد یه دوست مشترک میاد کلی صفحه میذاره پشت سرت اون طرفم میاد کلی فحش نثارت میکنه که تو الی تو بلی

با اینکه کلی فحش نثارت میکنه حاضر میشی برا روشن شدن قضیه بیایی وسط وقی اون دوست مشترک منکر همه چیز میشه تازه طرف میفهمه چه اشتباهی کرده میاد میگه من به تو خیلی اعتماد دارما بخدا همین یه بار بهت شک کردم

خب آخه این اعتمادت بخوره تو فرق سر من . این اعتماد به چه درد میخوره وقت تو اینقدر راحت تهمتایی که مزنن رو باور مکنی بعد وقتی میفهمی دروغه بیایی اظهار پشیمونی کردن آخه این چه سود داره

خسته شدم از ادمای این چنینی در اطرافم

مشکل اینجاست که من فکر میکنم همه مثه خودم هستن وقتی به کسی اعتماد میکنم نمیذارم کسی خدشه ای بهش وارد کنه مگر اینکه خودم از طرف مقابلم چیزی ببینم از بقیم همین انتظارو دارم اما انتظار من بیخوده و نمیشه انتظار داشت همه  اینطور باشن

هی روزگار بسه دیگه داری خفم میکنی دست از بیخ گلوم بردار بذار برا یه لحظم شده راحت نفس بکشم

خدایا خودت کمک کن


[ شنبه 90/12/13 ] [ 2:31 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

بازم یه دلنوشته دیگه

این چند وقت یعنی این چند روز دلم خیلی گرفته دلم میخاد گریه کنم اما نمیشه به چند قطره اشک بسنده میکنم

این حالت خفگی هم شده قوز بالا قوز چند وقتی هستی که این حالتو دارم اما وقتی عصبی میشم بدتر میشه مثه دیشب

دیشب حالم خیلی بد بود حتی صدام بالا نمیومد با یه جون کندنی اومدم تو اتاق یه بالشت گذاشتمو دراز کشیدم نمیتونسم به خواهرم بگم یه دونه قرص ضد حساسیتا رو بهم بده بلکه یه کم اروم بگیرم صدای نفسام خیلی بد شده بود سعی میکردم تا میتونم نفس عمیقتری بکشم تا یه کم بهتر بشم اما انگار هوا نبود تو اتاق یه لحظه گفتم اگه بمیرم چی دیگه اخر سر اشهدمو خوندم بین اشهد خوندن دیگه نفهمیدم چیشد رفتم طرفای ساعت10بود چشم باز کردم دیدم طبق معمول مامان خاموش باشو زده رفتم زیر کتری رو روشن کردم که یه چایی بخورم اب کتری که گرم شد یه چایی ریختم مثلا بخورم اما باز یاد اون قضیه افتادم چایی از گلوم نرفت پایین

چایی و آب که هیچ این چند وقته غذا هم نمیتونم بخورم مامان یه وقتایی که حرص میخوره چیزی نمیخوردم گیر میده به کامپیوتر که میشینم سرش و میگه اینقدر که نشین سر این بی صاحاب بیا یه چیزی بخور البته یه سره سرش نیستم اما اون بنده خدا داره حرص من رو میخوره که غذا نمیخورم

پریشب داشت به خواهر بزرگم میگفت نمیدونم چشه هیچی نمیخوره تو بیا برو رفاقتی ازش بپرس چشه دلواپسشم دادزدمو خندیدم من که چیزیم نیس خیلی هم خوبه خوبم نمیخام نگرانش کنم اما خب نمیتونم یه کم رفتم براش شیطنت کردم خندوندمشو برگشتم تو اتاق توی لاک خودم

دوسه روز پیش با سارا رفتیم سینما فیلم پیتزا مخلوط ببینیم فیلمی که سراسر  خنده اس و سارا به قدری خندید که ازم دستمال میخاست اشکاشو از خنده زیاد  پاک کنه دلم میخاست میشد میتونستم مثه سارا به قدری بخندم که از خنده اشکام در بیاد اما نشد بازم البته وجودش سراسر ارامشه اون دو سه ساعتی که باهم بودیمو خیلی حالم بهتر بود و همش بخاطر خوبیای این دختره

اما باز وقتی از سارا جدا شدم باز برگشتم تو لاک خودم

خدایا دیگه خسته شدم دلم گرفته چرا باید به خودش اجازه بده با من اینکارو بکنه برام هیچی نذاشت

چطور به خودش اجازه داد منکه بدی درحقش نکرده بودم

اون اقای به اصطلاح محترم به ایشون سر میزنه تا بازم خبرای داغ بخونه و برا همین چهار چنگولی چسبیده به...

تولد جونم گفتی مطمئنی بهترینا نصیبم میشه اما تولد عزیز دلم بیا ببین چه چیزی نصیبم شد دیگه کسی اشغالم حسابم نمیکنه

خدایا دارم دق میکنم سعی کردم این چند وقت اروم نشون بدم اما دیگه نمیتونم

نمیتونم خدا جونم .دلم گرفته بدجورم گرفته

خیلی زور داره خیلی فشار داره کسی که فکر میکنی دوستت یه همچین کاری بکنه درحقت  جور حرف بزنه که نظر دیگرانو نسبت بهت برگردونه

خدایا بسمه بسمه دیگه نمیتونم

خدایا سپردمش به خودت خودت حکمشو کن

خدایا ارومم کن کمکم کن دارم از غصه دق میکنم خودت کمکم کن

خدایا خستم منو در اغوش بگیر


[ سه شنبه 90/11/25 ] [ 12:42 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
VID-20140424-WA0001.mp4
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 122409