سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی بی گل
 
قالب وبلاگ
قند عسل های بی بی

سحر ابجی بزرگه از خواب بیدار شده بود که سحری بخوره مامان بهش گفته بود اره رفتنی شدید همون طور که احتمال مدادم اصلا دیشبو یادش نبود که بهش گفتم جواب استخاره ها چیشده(آخه ادم سالم همچین خبرایی رو به موقع میگه نه مثه من مجنون که وقتی ذوق میکنه ادم خواب با بیدار براش هیچ فرقی نداره:دی منم برا خودم عجوبه ای هستما:پی)

وقتی ساعت 6بیدار شدم برا نماز صبح قیافه اش دقیقا مثه علامت سوال بود و علامت تعجب گفت چیشد تو قرار بود بذاری استخاره کنیم خندیدمو گفتم خو استخاره رو کردم تازشم شوهر خانوم موسوی هم زحمتشو کشیدن و جریانو براش گفتم بیچاره نمیدونست باید چیکار کنه اخه تموم برنامه هاشو به هفته بعد موکول کرده بود اما حالا یه دفعه راهی شده بود  نشسته بود سرشو گرفته بود و غر میزد که معلوم نیست چیکار میکنی یه دفعه ای تصمیم میگیری حالا کارامو چیکار کنم منم میدیدم خیلی بهم ریخته اس سعی میکردم دم پرش نباشم که یهو اصطکاک ایجاد بشه(انگار فیزیکه :دی)

ساعت 7که شد تلفن کردناش شروع شد و شروع کرد یکی یکی کاراشو به همکاراشو معاوناش سپردن سحری که هیچ صبحانه و ناهار هم نخورد تا ساعت 11.30 یه سره داشت تلفن میکرد براش کلیدایی که باید تحویل معاونش میداد قنداق پیچ کردمو دادم بهش بعدم رفتم حیاط و دستشویی و نور گیر رو به نوبت شستم که مامان دلواپس تر تمیزی اینجاها نباشه هرچند حیاط تا موقع برگشت بازم کثیف میشد با این باد هایی که میومد اما خب عوض دل مامان راضی میشد اضطرابش هم کمتر میشد

بعدشم پریدم تو حمام و غسل زیارت رو توی همون خونه انجام دادم وقتی اومدم بیرون دوباره شروع کردم وسایلمو چک کردن که چیزی کم نباشه اما حس میکردم یه چیزی کمه اما نمیدونستم چی داداشی هم صبح برامون سه بسته بیسکویت بزرگ خریده بود به اضافه شکلاتایی که قبلا خریده بود توی ساک جاش دادم (ابته شکالاتو جا دادم تو ساک چون قرار بود بعدا توی حرم ها پخش بشه) از بس ابجی بزرگه سر در گم بود منم گیج کرده بود سفارش خرما و شامپو (همیشه که شامپوم جداه خو بهدم اونجا چیزاش که معلوم نیس تاریخش درسته یا نه)هم به ابجی اخری دادم که توی راه خونه بود تا قبل رفتنمون باش خدافظی کنیم

مامان ناهارش اماده بود یه ظرف برا خودم کشیدم اومدم برا ابجی بزرگه بکشم که گفت نمیخواد چیزی دلش نمیکشه غذای خودمو هم نفهمیدم چطوری خوردمابجی بزرگه هم به زور مامان دوقاشق غذا خورد بالاخره اما فقط همون دوقاشق رو ابجی اخری اومدو شامپو خرما رو داد توی ساک جاسازیش کردم داداشی هم اومدش که مارو برسونه ترمینال اما عجله داشته فقط مارو گذاشت ترمینالو رفت  هنوز کسی نیست کم کم یکی دونفر از بچه های گروه رو میبینم اما هنوز از مدیر گروه و بقیه خبری نیست مامان فاطمه رو زودتر خودش دیدیم بنده خدا از محل کارش اومده بود میگفت نمیرسیدم بهشون اگر میرفتم خونه اومدم اینجا فاطمه و باباشو دوست فاطمه تو اون سالن اون اخر بودند رفتیم پیششون ساعت از 2.15 هم رد کرده اما همچنان معطلیم اقای کاظمی مسئول هیئت امیر المومنین همراه خانواده اش وارد جمع زائرا شدند یکی از اقایون هیئت امیر المومنین شیرینی دارن پخش میکنن

بالاخره بعد از نیم ساعت تاخیر اذن دخول به اتوبوس میدن وارد اتوبوس میشیم جای ما ردیف چهارمه سمت راست دو ردیف اول رو زوج هامون نشستن بعدش من و ابجی بزرگه و سمت چپ فاطمه و خانوم بهرامی(مادر اقای کاظمی مسئول کاروانای کربلا) هنوز همه جاگیر نشدند که ابجی بزرگه میخواد منو فاطمه رو کنار هم بشونه آخه فاطمه دختر یکی از همسفریای مکه اش هستش(البته رفت آمد هم داریم باهم) اما دختر اقای زکیان(اقای زکیان مدیر کاروانمون هستن) به ابجی بزرگه گفت اجازه بدید همه جاهاشون مشخص که شد بعدش هر کار میخواید بکنین

ابجی بزرگه هم حرف گوش کن قبول کرد

ادامه دارد...


[ شنبه 91/11/28 ] [ 12:0 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
VID-20140424-WA0001.mp4
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 122414