بی بی گل | ||
تا الان که دارم این مطلب رو توی وبم میزنم ساعت حرکت مشخص نشده اسمس زدن فردا تا قبل ظهر مشخص میشه حس و حال عجیبی دارم قابل وصف شدن نیست یه حسی شبیه نو شدن یه حسی مثه موقع تحویل سال نو که مدام ادعبیه مختلف مربوط به تحویل سال رو میخونی منتها الان مدام سلام به امام حسین و اولادشون مدام و مدام میاد تو ذهنم و هر اتفاقی میوفته که بیشتر دلم پر بکشه اون طرفی امروز زنگ زدم به دوستم زهرا آهنگ پیشواز گوشیش شعری بود مربوط به امام حسین که خیلی به دلم نشست دلم میخواست جوابگوی گوشیش نباشه تا بیشتر گوش بدم اهنگ پیشوازشو امروز کلی استرس داشتم برا کارایی که ردیف کرده بودم تا ظهر انتخاب واحد ،فعال سازی رومینگ، دندون پزشکی، رفتن به خدمات ارتباطی، رفتن به دانشگاه و و و و تا ساعت12 فقط دانشگاه رفته بودمو انتخاب واحدمو کرده بودم اونم به طور ناقص اما انگار همه چیز یه چرخی خورد و یه دفعه ای همه چیز جور شد و کل کارام انجام شده بود جوری که وقت اضافه هم اوردم خدا هوامو داره میدونم قربونش برم که اینقدر مهربونه جمعه روز خاصی بود برام کلی کارای خونه رو کردیم که وقتی برمیگردیم خونه تمیز باشه مامان هم حرص اینو نداشته باشه حالا بچه هاش که بر میگردن خونه تمیز نیس تا ساعت 3 مثه اسب عصاری داشتیم کار میکردیم ناهارو زدیم به بدن و ابجی بزرگه که خیلی خسته بود رو روانه کردم بخوابه یه کم تا خستگیش در بره و بعدش بریم سر مزار بابا میگن المسافر کلمجنون(نمیدونم اخرش درست نوشتمش یا نه) اینقدر غرق کارام بودم یهو چشم باز کردم دیدم ساعت 4 شده هنوز توی خونه نشستیم بدو بدو ابجیا رو صدا زدمو کارامونو کردیم راهی باغ رضوان شدیم که بریم سر مزار بابا اما انگار ساعت بیشتر ما عجله داشت داشت هوا رو به تاریکی میرفت دم یه شیرینی فروشی نگه داشتم که شیرینی بخریم ببریم اتفاقا چیزی خریده شد که بابا خیلی دوست داشت(اسم شیرینیش یادم نیس اما میدونم توی ظرفای اماده چیده شده و وسطش یه چی مثه باقلواس و روش مغز بادوم زمینی گذاشتن) وقتی رسیدیم به قطعه سلفن روی شیرینی رو برداشتمو تا اومدم برسم سر مزار تقریبا شیرینی رو پخش کردم این بار اول رفتم سر مزار عمو اخه نزدیکای مزار عمو بود سینی خالی شد رفتم با عمو هم خدافظی کردمو برگشتم سر مزار بابا یه صندلی از کنار چادرایی که زده شده بود برداشتمو نشستم سر مزار بابا ابجی بزرگه داشت دعا میخوند ابجی اخری داشت مزار بابا رو میشست شروع کردم سلام کردن به باباو باش شوخی کردن کلی شوخی شوخی با بابایی حرف زدم اما هنوز کلی حرف دیگه داشتم بزنم باهاش که ابجی بزرگه از جا بلند شدو گفت دیر وقته بیایی برگردیم دلم نمیومد ابجی بزرگه و ابجی اخری شروع کردن دور شدن از من و مدام صدام میزدن که پاشو بیا هول هولکی یه کمی با بابایی حرف زدم و ازش خواستم برام دعای خیر کنه و التماس دعا بهش گفتمو از جا بلند شدم تا برگردیم موقع برگشت رفتی از عمه جونی هم خدافظی کردیمو رفتیم بیمارستان تا امپول بزنم(اخه دندونه کار دستم داد هی نرفتم درستش کنم اخر سر دم رفتن به کربلا ابسه کرد و درد میکرد اساسی کل فکمو بی حس کرده بود دکترم برام چرک خشک کن قوی نوشت تا تو کربلا دستمو بند نکنه و به قول خودش دندون رو ندم دست دکتر عراقیا برام بکشنش :دی) امروزم رفتم دندون پزشکی برام دندون رو عصب کشی کرد جلسه بعدیشم انداخت به روز پنجشنبه هفته اینده (هه روزگاری داریما با این دندونای الکی پلکیمون) اینا از روزای گذشته ام بود دلم یه حالو هوای خاصی داره هنوز خبر قطعی ندادن ساعت حرکت کی هستش دارم لحظه شماری میکنم که راهی بشم ای خدا یعنی میشه حرم اقا امام حسین رو ببینم!! خدا جونم باز جا نمونما مثه اون دوسه بار قبل نشه ها دستم به دامنت اگر اونطور بشه این بار دیگه میمیرم خدا جونم کمکم کن هرچه سبکتر برم سمت کربلا سمت نجف سمت کاظمین لحظه لحظه ی سفرمو میخوام ثبتش کنم دفترشم برداشتم میخوام هم توی ذهنم هم توی قلبم و هم روز کاغذ ثبتش کنم که هیچ جوره از یادم نره دیر وقته و کلی کار برا فردا دارم (ذهنم مشغوله و مغشوش از نوشته ام کاملا مشخصه) دوستای خوبم برام دعا کنین یاعلی مدد [ یکشنبه 91/11/8 ] [ 1:16 صبح ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |