بی بی گل | ||
بازم یه دلنوشته دیگه این چند وقت یعنی این چند روز دلم خیلی گرفته دلم میخاد گریه کنم اما نمیشه به چند قطره اشک بسنده میکنم این حالت خفگی هم شده قوز بالا قوز چند وقتی هستی که این حالتو دارم اما وقتی عصبی میشم بدتر میشه مثه دیشب دیشب حالم خیلی بد بود حتی صدام بالا نمیومد با یه جون کندنی اومدم تو اتاق یه بالشت گذاشتمو دراز کشیدم نمیتونسم به خواهرم بگم یه دونه قرص ضد حساسیتا رو بهم بده بلکه یه کم اروم بگیرم صدای نفسام خیلی بد شده بود سعی میکردم تا میتونم نفس عمیقتری بکشم تا یه کم بهتر بشم اما انگار هوا نبود تو اتاق یه لحظه گفتم اگه بمیرم چی دیگه اخر سر اشهدمو خوندم بین اشهد خوندن دیگه نفهمیدم چیشد رفتم طرفای ساعت10بود چشم باز کردم دیدم طبق معمول مامان خاموش باشو زده رفتم زیر کتری رو روشن کردم که یه چایی بخورم اب کتری که گرم شد یه چایی ریختم مثلا بخورم اما باز یاد اون قضیه افتادم چایی از گلوم نرفت پایین چایی و آب که هیچ این چند وقته غذا هم نمیتونم بخورم مامان یه وقتایی که حرص میخوره چیزی نمیخوردم گیر میده به کامپیوتر که میشینم سرش و میگه اینقدر که نشین سر این بی صاحاب بیا یه چیزی بخور البته یه سره سرش نیستم اما اون بنده خدا داره حرص من رو میخوره که غذا نمیخورم پریشب داشت به خواهر بزرگم میگفت نمیدونم چشه هیچی نمیخوره تو بیا برو رفاقتی ازش بپرس چشه دلواپسشم دادزدمو خندیدم من که چیزیم نیس خیلی هم خوبه خوبم نمیخام نگرانش کنم اما خب نمیتونم یه کم رفتم براش شیطنت کردم خندوندمشو برگشتم تو اتاق توی لاک خودم دوسه روز پیش با سارا رفتیم سینما فیلم پیتزا مخلوط ببینیم فیلمی که سراسر خنده اس و سارا به قدری خندید که ازم دستمال میخاست اشکاشو از خنده زیاد پاک کنه دلم میخاست میشد میتونستم مثه سارا به قدری بخندم که از خنده اشکام در بیاد اما نشد بازم البته وجودش سراسر ارامشه اون دو سه ساعتی که باهم بودیمو خیلی حالم بهتر بود و همش بخاطر خوبیای این دختره اما باز وقتی از سارا جدا شدم باز برگشتم تو لاک خودم خدایا دیگه خسته شدم دلم گرفته چرا باید به خودش اجازه بده با من اینکارو بکنه برام هیچی نذاشت چطور به خودش اجازه داد منکه بدی درحقش نکرده بودم اون اقای به اصطلاح محترم به ایشون سر میزنه تا بازم خبرای داغ بخونه و برا همین چهار چنگولی چسبیده به... تولد جونم گفتی مطمئنی بهترینا نصیبم میشه اما تولد عزیز دلم بیا ببین چه چیزی نصیبم شد دیگه کسی اشغالم حسابم نمیکنه خدایا دارم دق میکنم سعی کردم این چند وقت اروم نشون بدم اما دیگه نمیتونم نمیتونم خدا جونم .دلم گرفته بدجورم گرفته خیلی زور داره خیلی فشار داره کسی که فکر میکنی دوستت یه همچین کاری بکنه درحقت جور حرف بزنه که نظر دیگرانو نسبت بهت برگردونه خدایا بسمه بسمه دیگه نمیتونم خدایا سپردمش به خودت خودت حکمشو کن خدایا ارومم کن کمکم کن دارم از غصه دق میکنم خودت کمکم کن خدایا خستم منو در اغوش بگیر [ سه شنبه 90/11/25 ] [ 12:42 صبح ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |