سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی بی گل
 
قالب وبلاگ
قند عسل های بی بی

امروز عجب روزی بوده برام

پر از استرسو نگرانی

هر لحظه منتشر خبر بودم که ساعت اعزام مشخص بشه

در کمال نا باوری یه پیام اوم روی گوشیم که به علت برخی مشکلات اعزام دانشجویی با مشکل مواجه شده است و خبرهای بعدی رو اعلام خواهیم کرد

تقریبا دوساعت بعد دوستم که اونم زائر کربلا خواهد بود بهم زنگ زد که اره بی بی زنگ زدم به یکی مسئولایی که شمارشو داشتمو گفتن بخاطر اینکه عراق نا امنه تهران ویزا نداده  کاش تکلیفمونو مشخص میکردند که اخر میبرندمون یا نمیبرن بلاتکلیف موندیم این وسطه

بنده خدا میخواست بدونه خبر بیشتر دارم یا نه اما نمیدونست تازه با گفتن این جریان بیشتر من رو نا امید میکنه و غم زیادتری به دلم میشونه وقتی دید خبر جدیدی ندارم براش خدافظی کرد

تقریبا یه 15 دقیقه بعد یه پیام امد که خداروشکر اعزام کنسل نشده و فقط زمانش به تاخیر افتاده یا زهرا

یه آبی اومد به جونم یه کمی از دپرسی در اومدم داشتم صلوات میفرستادم (اخه امروز از تی وی شنیدم با ارزش ترین اذکار ذکر صلواته و برای حل مشکلات ذکر صلوات بفرستید) که دومین پیام اومد که افرادی کنکور ارشد دارند اسم و فامیل خودشون رو به فلان شماره پیامک کنند چون تاریخ اعزام با زمان کنکور ارشد تداخل داره و افرادی که کنکور ارشد دارند در زمان دیگری بعد از بیستم اعزام خواهند شد

منتظرم ابجی بزرگه بیاد باش مشورت کنم ببینم اسممو رد کنم یا نه از هر دوطرف میترسم که بازم جا بمونم

تشویش عجیبی دارم اضطراب سراسر وجودمو گرفته و مدام و مدام صلوات میفرستم که خدا یه راهی پیش پام بذاره

برام دعا کنین

هق


[ یکشنبه 91/11/8 ] [ 2:13 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

تا الان که دارم این مطلب رو توی وبم میزنم ساعت حرکت مشخص نشده اسمس زدن فردا تا قبل ظهر مشخص میشه

حس و حال عجیبی دارم قابل وصف شدن نیست یه حسی شبیه نو شدن

یه حسی مثه موقع تحویل سال نو که مدام  ادعبیه مختلف مربوط به تحویل سال رو میخونی منتها الان مدام سلام به امام حسین و اولادشون مدام و مدام میاد تو ذهنم  و هر اتفاقی میوفته که بیشتر دلم پر بکشه اون طرفی

امروز زنگ زدم به دوستم زهرا آهنگ پیشواز گوشیش شعری بود مربوط به امام حسین که خیلی به دلم نشست دلم میخواست جوابگوی گوشیش نباشه تا بیشتر گوش بدم اهنگ پیشوازشو

امروز کلی استرس داشتم برا کارایی که ردیف کرده بودم تا ظهر انتخاب واحد ،فعال سازی رومینگ، دندون پزشکی، رفتن به خدمات ارتباطی، رفتن به دانشگاه و  و و و

تا ساعت12 فقط دانشگاه رفته بودمو انتخاب واحدمو کرده بودم اونم به طور ناقص اما انگار همه چیز یه چرخی خورد و یه دفعه ای همه چیز جور شد و کل کارام انجام شده بود جوری که وقت اضافه هم اوردم

خدا هوامو داره میدونم قربونش برم که اینقدر مهربونه

جمعه روز خاصی بود برام کلی کارای خونه رو کردیم که وقتی برمیگردیم خونه تمیز باشه مامان هم حرص اینو نداشته باشه حالا بچه هاش که بر میگردن خونه تمیز نیس

تا ساعت 3 مثه اسب عصاری داشتیم کار میکردیم  ناهارو زدیم به بدن و ابجی بزرگه که خیلی خسته بود رو روانه کردم بخوابه یه کم تا خستگیش در بره و بعدش بریم سر مزار بابا

میگن المسافر کلمجنون(نمیدونم اخرش درست نوشتمش  یا نه) اینقدر غرق کارام بودم یهو چشم باز کردم دیدم ساعت 4 شده هنوز توی خونه نشستیم بدو بدو ابجیا رو صدا زدمو کارامونو کردیم راهی باغ رضوان شدیم که بریم سر مزار بابا اما انگار ساعت بیشتر ما عجله داشت داشت هوا رو به تاریکی میرفت

دم یه شیرینی فروشی نگه داشتم که شیرینی بخریم ببریم اتفاقا چیزی خریده شد که بابا خیلی دوست داشت(اسم شیرینیش یادم نیس اما میدونم توی ظرفای اماده چیده شده و وسطش یه چی مثه باقلواس و روش مغز بادوم زمینی گذاشتن)

وقتی رسیدیم به قطعه سلفن روی شیرینی رو برداشتمو تا اومدم برسم سر مزار تقریبا شیرینی رو پخش کردم این بار اول رفتم سر مزار عمو اخه نزدیکای مزار عمو بود سینی خالی شد رفتم با عمو هم خدافظی کردمو برگشتم سر مزار بابا

یه صندلی از کنار چادرایی که زده شده بود برداشتمو نشستم سر مزار بابا ابجی بزرگه داشت دعا میخوند ابجی اخری داشت مزار بابا رو میشست شروع کردم سلام کردن به باباو باش شوخی کردن کلی شوخی شوخی با بابایی حرف زدم اما هنوز کلی حرف دیگه داشتم بزنم باهاش که ابجی بزرگه از جا بلند شدو گفت دیر وقته بیایی برگردیم

دلم نمیومد ابجی بزرگه و ابجی اخری شروع کردن دور شدن از من و مدام صدام میزدن که پاشو بیا هول هولکی یه کمی با بابایی حرف زدم و ازش خواستم برام دعای خیر کنه و التماس دعا بهش گفتمو از جا بلند شدم تا برگردیم

موقع برگشت رفتی از عمه جونی هم خدافظی کردیمو رفتیم بیمارستان تا امپول بزنم(اخه دندونه کار دستم داد هی نرفتم درستش کنم اخر سر دم رفتن به کربلا ابسه کرد و درد میکرد اساسی کل فکمو بی حس کرده بود دکترم برام چرک خشک کن قوی نوشت تا تو کربلا دستمو بند نکنه و به قول خودش دندون رو ندم دست دکتر عراقیا برام بکشنش :دی) امروزم رفتم دندون پزشکی برام دندون رو عصب کشی کرد جلسه بعدیشم انداخت به روز پنجشنبه هفته اینده (هه روزگاری داریما با این دندونای الکی پلکیمون)

اینا از روزای گذشته ام بود دلم یه حالو هوای خاصی داره هنوز خبر قطعی ندادن ساعت حرکت کی هستش دارم لحظه شماری میکنم که راهی بشم

ای خدا یعنی میشه حرم اقا امام حسین رو ببینم!!

خدا جونم باز جا نمونما مثه اون دوسه بار قبل نشه ها  دستم به دامنت اگر اونطور بشه این بار دیگه میمیرم

خدا جونم کمکم کن هرچه سبکتر برم سمت کربلا سمت نجف سمت کاظمین

لحظه لحظه ی سفرمو میخوام ثبتش کنم دفترشم برداشتم میخوام هم توی ذهنم هم توی قلبم و هم روز کاغذ ثبتش کنم که هیچ جوره از یادم نره

دیر وقته و کلی کار برا فردا دارم (ذهنم مشغوله و مغشوش از نوشته ام کاملا مشخصه)

دوستای خوبم برام دعا کنین

یاعلی مدد


[ یکشنبه 91/11/8 ] [ 1:16 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

سلام عزیز دل بی بی گل

به زودی میام دیدنت بابای خوبم

باباجونم بالاخره دارم میرم

دلم میسوزه نیسی

یادمه وقتی ابجی بزرگه رفته بود مکه دم اومدنش چقدر به تکاپو بودی برا ریسه کشیدن  برا خرید گوسفند که جلوی پاش قربونی کنی

یادمه خودت با دست خودت آبو جارو کردی دم در خونه رو

باهم رفتیم براش گل خریدیم دوساعت زودتر رفتیم توی فرودگاه چقدر ذوق داشتی برا آبجی بزرگه که داره از مکه بر میگرده

این چند شبه مدام با اون کت و شلواری که جدید خریده بودی میبینمت چقدر شیک و تمیز بود وقتی میپوشیدی از دیدنت سیر نمیشدم

یادمه وقتی ابجی بزرگه عازم بود چه حالو هوایی داشتی چطور بوسه هاتو رو پیشونیش مینشوندی

باهم بردیم رسوندیمش فرودگاه صبر کردیم تا اخرین حاجی ها هم از گیت رد شدند بعد دل جدا کردی و برگشتیم خونه

حالا عازمم با ابجی بزرگه اما تو نیستی

نیستی که برسونیم

چقدر دلم میخواست بودی

توی غربت میرم توی غربتم بر میگردم

 

هستی وقت عزیمتم اما مشایعتت رو نمیبینم

هستی وقت برگشتم اما استقبالت رو نمبینم

دلم به شدت هواتو کرده بابا جونم

کاش بودی...


[ دوشنبه 91/11/2 ] [ 1:21 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

اول از همه یه کپی پیست از متن دوست خوبم زبیده  میکنم

مینشینم پایین پایت نگاه به عکست می کنم
سرم را پایین می اندازم و با دست روی کلمات هک شده قبرت دست می کشم
ودقیقه ها و ساعت ها حرف میزنم
گاه حس می کنم مرا از پنجره عکس بالای قبر نگاه می کنی سرم را بالا می آورم
و با نگاه به چشمانت که لبخند میزنی دوباره جان میگیرم برای روزهای متوالی
گاهی که ازمن ناراحت باشی انگار آن اخم نگاهت روزها با من است و به دنبال اشتباه خود می گردم
که چرا بابا را ناراحت کرده ام
میدانی بابا
قانونی جدید آمده است
"سنگ قبراهاباید تعویض شوند "
قانون جدید تمام خاطراتی که من از تو دارم را ، ازمن می گیرد
و من دوباره تنها می مانم بدون خاطره ای ازتو
چگونه دوباره با سنگ جدیدت اخت بگیرم
آن سنگ تمام ناراحتی ها و شادی های مرا دیده
یادت است گفتم درکودکی هیچ کس به من نگفت برایت نقاشی بکشم و آن روز برایت نقاشی کشیدم روی سنگ قبرت
آن روز نبودی ، نگاهت را نمی دیدم
چند ضربه ای به سنگ زدم و گفتم وقتی بابا برگشت بگو برایش نقاشی کشیدم
و خوشحال به خانه برگشتم
از اینکه تنها یک بار برای تو نقاشی کشیدم
بابا تنها خاطراتت را دارند ازمن می گیرند و من بیش از پیش تنها خواهم شد
بدون خاطره ای از تو امروز سنگ قبرهای تعویض شده را دیدم
بی روح بودند
و دیگر 4 مصرعی که روی تمام قبرها بود نیست
دیگر آن اشعار آرمانی روی آن ها نبود
دیگر عکسی بالای قبرها نبود و به عکس کوچکی روی قبرها بسنده کرده بودند
بابا به من بگو
من دوباره چگونه برای خود خاطره بسازم
تمام عمر تنها خاطره ای که ازتو داشتم سنگ قبرت بود

(زبیده)

تو مطلب بعدی متن خودم انشالله خواهد بود


[ دوشنبه 91/11/2 ] [ 12:59 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

فکر کردم دوستم داری
دوباره امیدوار شده بودم به زندگیم
وقتی یادت نبودم به خوابم آمدی جواب حرفهایم را برایم نوشتی
اما وقتی صدایت را شنیدم ترسیدم
تا به حال صدایت را نشنیده بودم فرار کردم پشیمانم چرا نماندمو باتو حرف نزدم
آن شب را به صبح از کلامت
به لرز گذراندم
مادر پتو مینداخت رویم و من میلرزیدم
مثل همیشه دلم برایت تنگ شد دوباره
دیروز به اشتیاق پاسخت مثل خواب
باشیطنت بچه گانه سرکلاس نوشتم برایت
شاید جوابم را بدهی اما
امروز که جزوه ام را باز کردم به امید جوابت ،جوابی نبود
فهمیدم خواب بود
خوابی زیبا که جوابم را میدهی
دوباره تنها شدم و نا امید
کاش فقط یک بار دیگر تنها یک بار دیگر جوابم را می دادی
به عکست نگاه میکنم به دنبال پاسخ تمام پرسش هایم میگردم
عقل میگوید جوابی نخواهی شنید
اما من با دلی که گرفتار محبت توست دنبال جواب میگردم
نه با خرد
باز جوابی نمی شنوم
دوباره جزوه ام را نگاه میکنم به دنبال جمله ای از تو میگردم اما دریغ از یک کلمه ، یک حرف
و دوباره در دلم فریاد میزنم چرا نباید باشی
چه کسی این ظلم را در حق من کرد
که به جای بوسیدن روی تو ببوسم سنگ قبرت را
پدر


[ جمعه 91/10/8 ] [ 2:34 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

مشهور است وقتی که اسرا و کاروان شام به این منطقه رسیدند، خانواده امام حسین (ع) اسیر شده بودند و سرهای مبارک در آن مکان مستقر شدند و سر مبارک امام حسین (ع) در سنگ مرتفعی قرار داده شد و یک قطره از خون پاک ایشان روی آن سنگ ریخته شد.
در «مشهد النقطه» شهر حلب که محل زیارت عاشقان اهل‌بیت است، سنگی است که سر مبارک امام‌حسین (ع) روی آن قرار داده شده و قطره خونی روی آن ریخته شد و مورد اهتمام مسلمانان قرار گرفت و از آن سنگ محافظت کردند.

روایت شده که بعد از اتمام جنگ «طَف» در کربلا، کاروان ابن زیاد به همراه اسرای واقعه طف به سمت شام حرکت کرد و در امتداد رود فرات از سرزمین‌های مختلفی رد شدند تا اینکه به حلب رسیدند و سر مبارک امام حسین(ع) را در آن موضع قرار دادند و مدتی را آنجا توقف کردند.

 

امام‌حسین,سر امام‌حسین

 تصویری از مقام «رأس‌الحسین» علیه‌السلام در مسجد النقطه واقع در حلب

نام این مکان اکنون در شهر حلب «مسجد النقطه» است.

 

امام‌حسین,سر امام‌حسین

 سنگی که سر مبارک امام حسین (ع) روی آن قرار گرفت

در نزدیکی آن «مشهد النقطه» واقع در کوه جوشن است. مشهور است وقتی که اسرا و کاروان شام به این منطقه رسیدند، خانواده امام حسین (ع) اسیر شده بودند و سرهای مبارک در آن مکان مستقر شدند و سر مبارک امام حسین (ع) در سنگ مرتفعی قرار داده شد و یک قطره از خون پاک ایشان روی آن سنگ ریخته شد.
این‌قطره خون مورد اهتمام مسلمانان قرار گرفت و از آن سنگ محافظت کردند تا اینکه «سیف الدوله الحمدانی» شام را فتح کرد و او را از مکان این قطره خون آگاه ساختند. پس بنایی برای آن ایجاد کردند.

 

امام‌حسین,سر امام‌حسین

 سنگی که سر مبارک امام حسین (ع) بر روی آن قرار گرفت

جلالی گفته است: در مکه با مردی کهنسال از حلب آشنا شدم که نامش «شیخ عمار» بود و تاریخ مشهد النقطه را می‌دانست و خلاصه آن را اینچنین نقل کرد: سیف الدوله مشهد النقطه را بنا کرد که سنگی بود که سر مبارک امام حسین (ع) روی آن قرار داده شده بود و قطره خونی روی آن ریخته شده بود.
وقتی ترک‌ها آن را گرفتند آنجا را به ذخایر اسلحه تبدیل کردند و بعد خواستند این سنگ را به مسجد زکریا منتقل کنند اما هیچ جنبنده‌ای روی آن حرکت نمی کرد. پس آن را مسجد محسن بازگرداندند و اکنون این سنگ در نزد آن طفل در مشهد النقطه است.

نام های اهل بیت اثنا عشر در مکان مرتفع نوشته شده است:
«بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صلِّ على محمد المصطفى، و علی المرتضى، و فاطمة الزهراء ، و الحسن المجتبى، و الحسین الشهید، و علی بن الحسین زین العابدین، و محمد الباقر، و جعفر الصادق، و موسى الکاظم، و علی الرضا، و محمد الجواد، و علی الهادی، و الحسن العسکری، و الحجة صاحب الزمان علیهم السلام».
بر روی درب داخلی صحن نوشته شده است:
بسم الله الرحمن الرحیم. مشهد مولای ما حسین بن علی بن ابیطالب (علیه السلام) در دوران عالم عادل و پادشاه اسلام و مسلمین «أبی المظفر الغازی بن الملک الناصر»، «یوسف بن أیوب»، «ناصر أمیر المؤمنین» در سال 572 هجری بنا شده است.
در سال 1337 هجری در هنگام ورود فرانسوی‌ها به حلب عده‌ای مردم و تخریب کنندگان وارد مشهد النقطه شده و ذخایر و اسلحه از آنجا ربودند و به هنگامی که می‌خواستند دینامیتی از آنجا بردارند، منفجر شد و بنیان مشهد النقطه تخریب شد و قسمتی از آن باقی ماند.

منبع:tabnak.ir

 

 


[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 7:40 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

مینویسم برای دلم

دلم میخواست از این به بعد همیشه شادیام رو توی وبم بنویسم اما فشار اینقدر زیاده که ...

الان نزدیک به دوهفته بلکه هم بیشتر فشارا رو زیاد کردن

مزه شیرینی عروسی عزیز خاله زهر شد مثه امروز

امروز میخواستیم بریم کلاس وبلاگ نویسیوسط راه بودیم اس ام اس اومد کلاس کنسله با خودمون گفتیم حالا که کلاس کنسل شد بریم یه گشتی بزنیم سه تایی

پنجره هنوز بهمون نپیوسته بود یه کمی با صبا قدم زدیم حرف زدیم بعد این مدت یه حس ارامش سراغم اومد وقتی هم پنجره اومد کاملتر شد

اخر سر سر از پارک شهید رجایی دراوردیم واقعا لحظات خوبی برام بود کاش زود تموم نمیشد

موقع برگشت از اینکه برگای پاییزی سرم میریخت و زیر پام خش خش میکرد بیش از حد به وجد اومده بودم آرومتر قدم برمیداشتم تا لذت بیشتری ببرم با اینکه برا فردا کلی کار داشتم اما دلم نمیخواست این لذت رو از دست بدم اما چه سود؟!!

هنوز تاکسی نگرفته بودم ترکشای جریانات گذشته بازم اصابت کرد

گوشیم زنگ خورد

خواهرم بود ادرس... میخواست بهش دادم بازم رفتم تو فکر

وقتی میرسم نزدیک خونه تصمیم میگیرم برا خودم یه جایزه بخرم که این افکار از ذهنم خارج بشه میرم مغازه ترش و شیرین و یه ظرف تمبر هندی و تمبر الوی مخلوط میخرم

رسیدم خونه با خواهرم شروع کردم به خوردن مامان هیچ میلی نشون نمیده به خوردن با اینکه میخوام تمبر بهش بدم همینطور دراز کشیده رو تختش

یه باره از جا بلند میشه از رفتاراش میفهمم عصبیه میپرسم چیشده؟ میفهمم بازم جریانات سابق

بمیرم برا داغ دلت مامان خوبم بمیرم برات که حرمت نگه نداشتن

ابجی بزرگه بمیرم برا مظلومیتت کاش کاری ازم بر میومد

جز دلقک بازی و برا ثانیه ای خندوندتون کاری ازم بر نمیاد

عذر میخوام که نمیتونم کاری بکنم

میدونم سزای کاراشونو میبینن

خدایا کمکم کن که بتونم محکم باشم که دست کم اشک نریزم جلو چشم مامان و ابجی بزرگه

نمیخوام دلشون خون بشه

خدا جونم همیشه این دشمنیا رو تو فیلما دیده بودم تو داستانا شنیده بودم هیچ موقع به خوابم نمیدیدم همچین موقعیتی رو

خدا جونم صبرم بده

خداجونم دلم شکسته خودت ارومم کن مثه همین چند روز نوازشگریت نسبت بهم بیشتر و بیشتر شده و بیشتر از همیشه حسش کردم

خداجونم اینروزا به مهربونیت بیشتر نیاز دارم تحت هیچ شرایطی این مهربونیت رو ازم دریغ نکن نه از من بلکه از تموم عزیزام

خدایا بدجور محتاجتم دستمو بگیر و نذار بخورم زمین که دشمن به شاد بشم

خداجونم تنها تورو دارم و توکلم به خودته

تنهام نذار


[ یکشنبه 91/8/21 ] [ 11:43 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
VID-20140424-WA0001.mp4
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 27
کل بازدیدها: 119983