بی بی گل | ||
وَقـتـے دِلـتـ ?ــ تـَنــLـهآ شـُد دیگــَر خـَنـJـده مـَعنآیـے نــَدآرَد فَــقَـط?ـ میخــَندی تـآ دیگــَرآ? غـَم ِ آشیآنـہ کــَرده دَر چــِشمآنـَت را نـَبیننـد *** وَقـتـے دِلـتـ?ــ تـَنــLـهآ شـُد دیـگــَر حــَتـے اَشـکـ?ـهـایِ شَـبآنـہ هَـم آرآمــَت نـِمیکــُنَند فَــقَـط?ـ گـِریـہ مـیکـَنـے چون بـہ گریـہے کَرد? عادَتـ?ــ کــَردِه ای *** وَقـتـے دِلـتـ?ــ تـَنــLـهآ شـُد دیگــَر هیچ چیز آرآمــَتـ?ــ نـِمـے کــُنــَد سَعـے کُـ? تـَنهآ بآشـے زیرآ تـَنهآ بـ ه دُنیـآ اومـَدے وَ تـَنهآ اَز دُنیـآ خوآهـے رَفت
تنهاأم! خیلی وقته که تنها موندم انگار که تو غربت زندگی میکنم انگار که تو این دنیای به این بزرگی هیچکس منو نمیبینه خدایا اشک چشمام رو گرفته
دلم داره از تنهایی میپوسه دلم میخواست بودی اینجا و حالم رو میدیدی و دست کم دلت به حالم میسوخت اما نیستی که ببینی که ذره ذره وجودم به سمت نیستی و عدم داره سوق پیدا میکنه کاش بودی و میدیدی حال نذارم رو بهترین ها نصیبت نونت گرم آبت سرد و گوارا زندگیت سرشار از شادی [ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 1:49 صبح ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
به این می گویند زندگی آسمانی پر از پرنده خلیجی پر از پری دریایی کویری پر از ماه دست هایی پر از آویشن نگاه هایی پر از رنگ طوفان خرمن جاهایی پر از نغمه کمانچه کوچه هایی مالا مال از آواهای نو نهالان زاده جسارت بیرقی از جنس روسری سفید در خانه ای با رایحه شهاب
[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 1:9 صبح ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
به قدری سراسرتر دلم درد میکرد که حد و حساب نداشت راننده هم دستش درد نکنه تمام چاله چوله های مسیر رو مارک زد برا شهرداری هرچی هم میگفتیم بابا با سرعت کمتر از روی چاله چوله ها رد شو گوشش بدهکار نبود به هر زحمتی بود تحمل کردم تا بیمارستان صدوقی وقتی پیاده شدیم این برادر گرام بنده دست به کمر برا خودشون قدم زنان میامدن اصلا هم انگار نه انگار که بابا من حالم بده خواهرمم نمیتونه تنهایی من رو بیارهخلاصه با چنگ زدن به نرده های راه پله و کمک خواهرم پله ها رو رفتیم پایین تا رسیدیم اورژانسو رفتیم پیش دکتر دکتر وقتی حالاتمو پرسید و معاینه ام کرد گفت چیزی نیست احتمالا مسوم شدی چی خوردی شب من: نون پنیر سنگک چیز نابابی نخوردم اخه تازه همه هم ازش خوردن یه کمی فکر کرد و صورتشو خاروند و گفت احتمال داره سنگ کلیه باشه یه سری قرص براش مینویسم با دوتا امپول آمپولشو ببرید تو یکی از اتاقا تا براش بزنن یه آزمایشم براش مینویسم یه کم حالش بهتر شد انجام بده آمپول رو زدم قرصا رو مصرف کردم ازمایش رو هم برام انجام دادن. هنوز درد داشتم اما نه به شدت اون اول خواهرم بیچاره مثه مرغ پرکنده هی از این طرف سالن به اون طرف سالن راه میرفت نگران بود خوابش هم میومدیه کم که بهتر شدم اومد کنارم نشست دیدم داره از حال میره خودمو چسبوندم به دیواره اتاق اورژانس و بهش جا دادم زانوهامو اوردم بالا و بهش گفتم بهم تکیه بزنه و بخوابه اول گفت اذیت میشی اما با اصرار من راضی شد و اومد بهم تکیه زد اما نمیتونست بخوابه میترسید خابش ببره بی حس بشه و از رو تخت بیوفته زمین شروع کردم باش حرف زدن دلواپس انتخاب واحدم بودم دلواپس امتحانمم بودم بهش گفتم کاش کتابمم اورده بودم اینجا درسمو میخوندم خبرم مثلا میخاستم تا صبح بکوب درس بخونم بیا این از وضع الانم ابجی جونم بهم دلداری میداد گفت نمیخاد فکرشو بکنی انتخاب واحدتو که سپردی.. امتحانتم تا جایی که شد بخون برو امتحانشم بده نهایت میوفتی دیگه ترم بعد میگیری گفتم نفست از جا گرم در میادا من میخام هر طور شده ترممو کم کنم تو میگی فوقش ترم دیگه بر میداری اوه مامان گفت منو بیخبر نذارید گوشیتو بده یه زنگ بزنیم به مامان گوشیشو برداشت و شماره خونه رو گرفت تا وصل شد باتری تمام کرد گوشیش گفتم بهش بابا این گوشتکوبت رو بنداز دور بیا برو یه گوشی درست حسابی بردار(گوشیش مال عهد تیرکمون شاهه) گوشی خودمو بده بابا زنگ زدم خونه و به مامان خبر دادم که هنوز زنده ام و ظاهرا چیزی نیست اما فعلا ازمایش کردن ببینن یه وقت مردنی نیستم یهو گفت لال شی دختر درست حرف بزن یعنی چیاین حرفا گفتم حالا شما یعنی درستش کردید گفتید لال بشم زد زیر خنده گفتم خب خودم زنگ زدم که بدونین بهترم مامان گفت گوشی رو بدم ابجی بزرگه یه سری حرفم با ابجی بزرگه زدو قطع کردیم یه نگاهی کرد چشمکی زدو یه خمیازه کشید و از جا بلند شد و گفت فردارو چطوری برم سرکار با این بی خوابیا و خستگیا بذار برم ببینم داداشی کجاست بهش بگم اگر وقتش شده بره ازمایشو بگیره تو هم یه کم بخواب کاری که ازت بر نمیاد برا امتحانتو انتخاب واحدت و از اتاقک رفت بیرون هم خسته بودم بخاطر بخوابیای چند شب گذشته که باید ترجمه انفرادیمو تحویل میدادم هم بخاطر بیخوابی همین امشب و بعدم بخاطر امپولای مسکنی که بهم زده بودند در حال چرت زدن بودم دیدم یهو دکتر سرش اورد داخال اتاق ببینه مریض هست یا نه بعدم با یه دکتر دیگه وارد شدو شروع کرد شرح حال من رو بده داشت شیفتشو تحویل میداد که بره استراحت بکنه وقتی رفت خواهرم امد داخل گفت توکه هنوز بیداری بخواب یه کم دست کم توکه جا داری برا خواب بخواب و دوباره از اتاقک رفت بیرون نمیدونم چقدری گذشت تا خوابم ببره اما خوابم برده بود و نفهمیدم چقدری خابیدم حس کردم یکی داره دست میکشه به دستم چشم باز کردم دیدم ابجی بزرگه اس گفت پاشو بریم خونه هیچیت نیست فقط میخواستی مارو از خواب بیخواب کنی از اورژانس اومدیم بیرون و رفتیم سمت کوچه پشتی بیمارستان که دفتر آژانس هست یه ماشین گرفتیمو راهی خونه شدیم توی مسیر ابجی بزرگه و داداشی خواب بودن یعنی درحال چرت زدن بودن منم شده بودم مثه جغد و زل زده بودم به خیابون نزدیک خونه که رسیدیم راننده نمیدونست الان باید کدوم طرفی بره یه نگا کرد به داداشی یه نگا به ابجی بزرگه که گفتم از روی پل تشریف ببرید همین که اینو گفتم بیچاره دوتایی از خواب پریدن دیگه داداشی راهنماییش کردو رسیدیم دم خونه کلید انداختیم وارد خونه که شدیم دیدیم به به مامان و ابجی کوچیکه هم بیدارن مامان میگفت تا همین الان داشتم دعا و ذکر میگفتم که چیزیش نباشه خداروشکر که سالم برگشت خونه برید بخوابید که فردا باید برید سر کار تو هم برو بخواب که امتحان داری من: من؟ من اگه بخوابم دیگه بیدار نمیشم انتخاب واحدم از دست میره بعدم الان اذانه چیچیو بریم بخوابیم دیگه نماز بیدار نمیشیم یه 10دقیقه ای صبر کردیم تا اذان رو گفتن و همه شیرجه زدن توی رختخواب فقط منه بدبخت مجبور بودم تا ساعت7 صبح صبر کنم تا انتخاب واحدم از دست نره یه کمی درس خوندم دیدم دیگه چشمام باز نمیمونن ساعت گوشیمو تنظیم کردمو دراز کشیدم زمین و پامو دادم به صندلی(وقتایی که پام درد میکنه و ورم میکنه این کارو میکنم)منی که وقتی میخوابم باید هی این دنده اون دنده بشم تا خوبام ببره تا سرم به بالش رسید از حال رفتم به قدری شیرین و مفرح بود که حد نداشت با صدای زنگ گوشی از جا پریدم از خواب و سریع کامپیوتر رو روشن کردمو اماده شدم برا انتخاب واحد ساعت 7:07 دقیقه سایت باز شد و درسا رو برداشتم اما خب تا اومدم درسامو جفتو جور کنم طرفای 7:30شد خواهریا رو بیدار کردم که اماده بشن برن سر کار اما بدبختی داداشی رو تا ساعت8:30صداش میکردم اما مگه بیدار میشد مامان گفت زنگ بزنم دادا بزرگه بگم داداشی بیدار نمیشه بخاطر جریان دیشب اما هرچی زنگ میزدم داداش بزرگه هم گوشیشو جواب نمیداد ای داد چه خاکی تو سر کنم درسم از یه طرف از طرف دیگه داداشی بیدار نمیشه دوباره صدباره داداشی رو صدا کردم اما بیدار بشو نبود دوباره زنگ زدم به داداش بزرگه اما انگار نه انگار اونم انگار خواب بود کفرم بالا اومد نزدیک به 9 بود اما داداشی بیدار نمیشد دیگه آمپر چسبوندم و دادم زدم بابا پاشو دیگه ع کفرمو بالا اوردی میخوام برم سر درسم چشماشو باز کرده میگه چقدر جیغ جیغ میکنی خوبه دیشبم حالت خوب نبوده ها بالاخره بیدارشد با خیال راحت رفتم برم سرد درس تا نشستم رو صندلی صدا تلفن بلند شد بدو رفتم سمت تلفن داداش بزرگه بود داداش بزرگه: الو سلام من : سلام خوبین داداش بزرگه: ممنون کاری داشتید زنگ زدید من: بله میخواستم خبر بدم داداشی دیر تر میاد که خب الان بیدار شده داداش بزرگه(گیجو منگ): چطور چیزی شده بوده مگه؟ من: نه چیزی نشده من دیشب حالم خوب نبوده برده بودنم بیمارستان الان هرکار میکردم بیدار بشه نمیشد خواستم خبر بدم که دیرتر میادش که گوشی رو جواب ندادید دیگه بیدارش کردم داداش بزرگه: ع خب ببینم مگه چت بوده رفتی بیمارستان من: هیچی یه کمی دلم درد میکرد داداش بزرگه: الان که بهتری؟ من: بله چیزی نبود دکتره گفت چیزی نیس داداش بزرگه : خب خداروشکر .کاری چیزی ندارید من: نه ممنون تماس گرفتید داداش بزرگه: سلام برسون من: چشم بزرگواریتونو میرسونم شمام سلام برسونین به همه داداش بزرگه: خدافظ من: خدافظ با خیال راحت از جا بلند شدمو رفتم نشستم سر درس از 200و خورده ای صفحه من نصف کتاب رو خونده بودم جزوه هام هنوز مونده بودنکه مرور کنم داداشی اماده شد و فشنگی از خونه زد بیرون مامان هم رفت دراز بکشه دیدیم زنگ در رو زدن ای خدا این کیه نکنه داداشی برگشت رفتم ایفون رو برداشتم پرسیدم کیه؟ داداش بزرگه بود بنده خدا فکر کرده بود مامان چیزیشون شده و ما نمیخوایم بهش چیزی بگم که ناراحت نشه تا مامان رو دید که رفتن استقبالش یه نفس راحت کشید و مامان رو بغل کردو بوسیدش و فکر توی ذهنش رو گفت تازه یادش اومد من چی گفته بودم یه نگا به من کردو اومد سمتو به منم دست دادو صورتمو بوسید و گفت بهتری؟ بگو ببینم چیکار کردی؟چی خوردی اینطوری شدی که مامان شروع کردن براش تعریف کردن ماجرای دیشب منم رفتم برا داداش بزرگه میوه ببرم میوه رو براش بردمو یه کمی پیشش نشستم اومدم برم سر درس یهو باز زنگ در رو زدن یکی از همسایه ها که دوستی بامون داره بود داشتم میرفتم سمت در که تعارفش کنم بیاد داخل تو این فکر فرو رفتم که ببین روز امتحانی چه بلاهایی که سرم نمیاد و چقدرم امروز زنگ خور پیدا کرده خونه سلام احوال پرسی کردمو دعتشون کردم داخل و رفتم یه ظرف میوه دیگه اماده کردم اوردم گذاشتم جلوی خانم همسایه سرگرم اماده کردن چایی بودم یهو دیدم داداش بزرگه از جا پاشد که بره گفتم کجا دادا بشنید میخوام چایی بیارم براتون داداش بزرگه: نه دادا دستت درد نکنه باید برم سرکار همینکه دیدم دوتایی سالمید خوبه باشه یه وقت دیگه و خدافظی کردو رفت چایی رو اماده کردمو بردم برا خانم همسایه مامان داشت جریان دیشبو برای زن همسایه میگفت اونم با لهجه ترکی داشت میگفت الهی بمیرم بلا دوره ایشالا شروع کرد بامن حرف زدن که بلا دوره بَبَم(یه لهجه با نمکی داره خانوم همسایه پیرزن جالبه) خداروشکر که بهتر شدی الهی به حق حرضت علی (همیشه ورد زبونشه حرضت علی گفتن)به حق فاطمه زهرا خدا کِمَک کنه الهی به حق ایمام زیمان بلا از خانوادتون دور باشه بَبَم قشنگم عزیزِم منم هی میگفتم خیلی ممنون مرسی شومام سلامت باشید حاج خانوم یه کمی مشستم پیششون که مامان به دادم رسید و گفت پاشو مامان برو سر درست مگه نمیگی امتحان داری گفتم چرا حاج خانوم با اجازه من برم سر درسم امروز امتحان دارم و بدو دویدم سمت اتاق و نشستم سر میرو شروع کردم به خوندن اما هر کار میکردم سرعتمو ببرم بالا نمیشد اخرم از 7 فصل دو فصلو نخوندم مجبوری رفتم سر جزوه (البته جزوه رو داشتم بین راه میخوندمش)توی دانشگاه مثه این بچه خرخونا جزوه ها رو چند بار مرور کردم تا رسیدم سالن فردوسی نقابمو برداشتم گذاشتم داخل کیفمو کارتو خودکارو مدادو کیف پولو موبایلو برداشتم رفتم سر جلسه داشتم چرت میزدم که برگه ها توزیع شد هرچی نگا میکردم جوابا به نظرم درست میومد زدم اما نمیدونم چرا بعدش هی شک میکردم خدا چرا اینطوری شدم من اه مثلا مخواستم تاریخ رو 20 بگیرم اما با این شکی که من میکنم به گزینه ها فاتحه ام خونده اس پس چرا سوالای تشریحی رو نمیدن وا یه نگا کردم یه بغل دستیم دیدم ع داره سوال تشریحی جواب میده با خودم گفتم این سوال تشریحیا کجاس که من نمیبینم هی برگه سوالارو زیرو رو کردم خیر سوال تشریحی نیست توش به پاسخنامه نگا کردم نکنه پشت پاسخنامه اس؟ پاسخنامه رو برگردوندم دیدم بله سوال تشریحیا پشت برگه اس تشریخی ها رو هم جواب دادم تا سوال اخرو جواب دادم دیدم مسئل جلسه گفت وقت تمامه تا سرم از رو برگه رفت بالا اولیننفر برگه منو گرفت دیگه نرسیدم چک کنم ببینم اسم نوشتم یا نه بعدم به قدری خسته بودم که حد نداشت بخاطر وضعیت دیشبم نه صبحانه خورده بودمو نه ناهار از دانشگاه زدم بیرون رفتم سمت سوپری که یه شیر کاکائو بردارم که مثلا مایعاتی که دکتر گفته بود زیاد بخورم رو خورده باشم که یکی بچه های گروه زبان زد سر شونم که من تا بزرگمهر میرم اگه مسیرت میخوره بیا برسونمت گفتم نیکی و پرسش فقط بذار من این شیر و حساب کنم الان میام حساب کردمو پریدم توی ماشینش تا برگمهر یه کمی باهم حرف زدیم و بزرگمهر دیگه من ازش جدا شدم رفتم اون سمت خیابون سوار اتوبسای خط 80شدم برخلاف سر جلسه که داشتم بیهوش میشدم از خواب اصلا خوابم نمیومد شایدم بخاطر جام بود که افتاب میخورد توی صورتم گوشی رو دراوردمو یه کمی با نرم افزار زبانش کار کردم تارسیدیم سه راه سه راه حوصله پیاده روی نداشتم سوار تاکسی شدمو با تاکسی رفتم داخل شهرک و از اون طرف رفتم خونه کلید که انداختم به در خونه انگار تموم خوابا برگشت لباسامو عوض کرده نکرده پریدم رو تخت ابجی بزرگه و خوابیدم هنوز یه ساعت نشده بود که مامان با داد اومده بیدارم میکنه که پاشو مهمون داریم گفتم مهمون اره داداش وسطیه با زنو بچه اش برا شام دارن میان اینجا پاشو اتاقتو تمیز کن و بعدم شام شبو بپز ای بابا مامان بیخیال عجب گیری کردیما خب چیه منتظر چی هستید تموم شد من برم اشپزی اه [ شنبه 91/6/18 ] [ 12:0 صبح ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
واقعا شب به یادماندنیی بود دیشب امروز امتحان تاریخ تحلیل داشتم از پریروز داشتم خر خونی میکردم مثلا که 220صفحه کتبو 40صفحه جزوه رو بخونم دیشب داشتم با انرژی هرچه تمام درس میخوندم به خوندن هم سرعت بخشیده بودم که چشمتون روز بد نبینه چنان درد بدی توی دلم پیچید که نمیتونستم نه بایستم بشینم نه راه برم به هر جون کندنی بود رفتم بالاسر ابجی بزرگه مثه میخ ایستادم در حالی که در درد به خودم میپیچیدم وبا ملایمت بیدارش کردم پرسید چیزیته گفتم اره پاشو دلش نمیومد بلند بشه گفت: سرت درد میکنه من: نه پاشو میگم بهت اون: خب بگو چته من: بابا از رختخواب پاشو تا بگم از جا پاشد و گفت: خب بگو چته حالا دیگه توان از دست دادم نیم خیز شدم رو تختش و گفتم دارم از درد میمیرم دلم بدجور درد میکنه حالت تهوع هم دارم گفت: یعنی میگی ببریمت دکتر من: نمیدونم فقط حالم خیلی بده اون: خب کی تالا این طوری من: همین الان اینطور شدم اون : خب چون تازه شروع شده یه کم صبر کن ببینیم بهتر نمیشی. خب نمیدونم چیکار کنم بذار برم برات یه اب نبات بیارم بخوری بهتر بشی. عینکمو حالا کجا گذاشتم داشت دنبال عینک میگشت که گلاب به روتون حالم بهم خورد بدجور به خودم پیچیدم. از ناله هام ابجی کوچیکه و مامان هم بیدار شدند مامان هی قربون صدقم میرفت و بمیرم بمیرم میگفت بعدم شروع کرد کمرمو مالیدن و امن یجیب خوندن صندلی اوردن بشینم اما مگه میتونستم بشینم چهار چنگولی سنگ اپن اشپزخونه رو چسبیده بودمو ناله میکردم قرار براین شد که بریم بیمارستان صدوقی ابجی کوچیکه برام تشخیص اپاندیس داد و گفت کجای کاری بی بی گل که امتحانت پرید تازه از همه بدتر انتخاب واحد فرداتم پرید اینو گفت هول افتاد به جونم توی اون حالت شروع کردم به ابجی کوچیکه بگم که برام فردا ساعت 7 صبح میری انتخاب واحد کردن من میرم بیمارستان ممکنه نیام تو میری برام کارامو انجام میدی( یه آن خندم گرفت که مثه ادمای رو به موت دارم وصیت میکنم) به هر زحمتی بود بالاخره لباسامو پوشیدمو راهی شدم آژانسم اومده بود(نمیشد خودمون ماشین ببریم چون ماشین هماسه پشت ماشینمون پارک بود و ساعتم 2 نیمه شب نمیشد بیدارشون کنیم) بابدبختی هرچه تمام سوار ماشین شدم... ادامه دارد... [ جمعه 91/6/17 ] [ 2:16 صبح ] [ بی بی گل ]
[ دُر فشانی () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |