سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی بی گل
 
قالب وبلاگ
قند عسل های بی بی
خدایا چرا بعضی از بنده هات اینقدر شیطنت میکنن و توی بازی زندگی جر میزنن
خب آخه بدجور اذیت میکنن خب خوبه منم مثه اونا بد باشم؟؟
دیگه نمیخوام همبازیشون توی بازی زندگی باشم
خدا جونم از روزگارم شاکیم اونم همیشه اذیتم میکنه اونم بازی بلد نیست وقتایی که خیلی مهربون میشه شک میکنم این همون روزگار شر و شیطونه درست همون موقع ک شک میکنم شیطنتاش شروع میشه و بدجور اذیت میکنه نمیخاوم دیگه همبازی روزگارم باشم
خدایا دلم از همشون گرفته
خداجونم خسته شدم از بازیها و همبازی های بازی نابلد
دیگه نمیخوام بازی کنم چرا دستمو نمیگیری چرا بغلم نمیکنی نوازشم نمیکنی
خدایا دستام رو به سمتت دراز کردم اما قدم کوچیکه بهت نمیرسه تو دست دراز کن و دستامو بگیر
دلم تنگه برا آغوش گرمت برا نوازشات خدایا تنگ در آغوشم بگیرو نوازشم کن


[ یکشنبه 92/7/7 ] [ 10:26 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
ولادت حضرت معصومه (س) را به همه مومنین و روز دختر را به اسوه های حجاب و عفت و حیا تبریک میگم ، روزتون مبارک

چشم دلم به سمت حرم باز می شود
با یک سلام صبح من آغاز می شود

پر می کشد دلم به هوای طواف تو
وقتی که لحظه لحظه ی پرواز می شود

قفل دلم شکسته کنار در حرم
از مرقدت دری به جنان باز می شود

فهمیده ام ز حکمت ایوان آینه
اینجا دل شکسته سبب ساز می شود

کو چشم روشنی که ببیند در این حرم
هر روز چند مرتبه اعجاز می شود

 


[ شنبه 92/6/16 ] [ 2:58 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

این روز ها مهر سکوت زدم بر لبانم و ماسک لبخند بر چهره ام

خیلی سعی کرده ام که چند خطی بنویسم اما هر بار منصرف شدم و فقط به چشمک زدن اشاره گر قلم خیره شدم و حرفا رو از ذهنم گذراندم و باز سکوت

شاید انتظار درست بگوید افسرده باشم شایدم به خاطر این است که زمان دلتنگی هایم به اینجا و به نوشتن پناه می آورم

این روز ها دلم هوایش بارانیست

هنوز هم اماده نوشتن نیستم و باز هم بر اشاره گر قلم خیره و جملات را از هر گوشه ذهنم جارو میکنم و گردش را به هوا میپاشم

این روز ها دلم شادی میخواهد اما فقط تلخی هاست که کامم را نوازش میدهد

این روز ها...


[ دوشنبه 92/6/4 ] [ 12:30 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

روز مادر رو به همه مادران ایرانی تبریک میگم

ابن شعر هم تقدیم به همه مادرای عزیز:

 

آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظهء خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم
***
خاک را پرسیدم
می توانی آیا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
***
این جهان را گفتم
هستی کون ومکان را گفتم
می توانی آیا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر یک ثانیه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
***
آنجهان راگفتم
می توانی آیا
لحظه یی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
باغ رنگین جنان کم دارم
آنچه در سینهء مادر بود آن کم دارم
***
روی کردم با بحر
گفتم اورا آیا
می شود اینکه به یک لحظهء خیلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر این کار بزرگ
قطره یی بیش نیم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
***
صبحدم را گفتم
می توانی آیا
لب مادر گردی
عسل وقند بریزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که روید زلبان مادر
به بهار دگری نتوان یافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حیات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خالیست
زان سپیده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
***
کردم از علم سوال
می توانی آیا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبیان کم دارم
***
درپی عشق شدم
تا درآئینهء او چهرهء مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم اودر دم جانپرور مشکین نسیم
دیدم او درپرش نبض سحر
دیدم او درتپش قلب چمن
دیدم او لحظهء روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمهء زیبایی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود

منبع: سایت صبح امید


[ سه شنبه 92/2/10 ] [ 11:35 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

امروز سالگرد بابا بود

دیروز که جمعه بود نشد بریم سر مزارش چون مامان حال خوشی نداشت و افت قند شدید داشت اونم دو نوبت

امروزم بازم تکرار شد و بازم دو نوبت

بابا جونم این رو میزنم تو وبم که بدونی هنوزم به یادتیم و سالگرد برات میگیریم حالا اگر نشد بیاییم سر مزارت تودلمون سالگرد رو میگریم برات و مزارتو میبریم تودلمون و یادت میکنیم و برات فاتحه میفرستیم

بابا جونم یه موقع فکر نکنی از یادم رفتی ها نه! همیشه به یادتم همیشه ی همیشه

 

 

خوش به حالت ای پدر

 

سایه ای بود و پناهی بود و نیست
لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست

سخت دلتنگم کسی چون من مباد
سوگ حتـی قسمت دشمن مبــاد

بــاورم نیست این من نـابــاورم
روی دوش خویش او را می برم

مـی بـرم او را که آورده مـــــرا
پاس ایامـــی که پرورده مـــــرا

می برم درخاک مدفونش کنـــم
از حساب خویش بیرونش کنـــم

مثل من ده ها تن دیگـــــر به راه
جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه

منتظــــر تا بارشان خالی شــود
نــوبت نشخـــوار و نقالی شــود

هــرکسی هم صحبتـی پیدا کند
صحبت از هــر جا بجز این جا کند

دیدنش سخت است و گفتن سخت تر
خوش به حالت ،خوش به حالت ای پدر

 

بعد نوشت: شعر رو عوضش کردم به نظرم این بهتر میخوره به مطلبم تا شعر قبلی


[ یکشنبه 92/2/1 ] [ 1:26 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

گاهی وقتا خودتم نمیدونی چی میشه که همه چیز ازت رو بر میگردونه

گاهی وقتا خودتم نمیدونی چی میشه که یهو رفتار همه بات تغییر میکنه یا تحویلت میگیرن یا با اخم نگات میکنن

گاهی وقتا خودتم نمیدونی چرا با خودت لج میکنی اما لج میکنی

گاهی وقتا از کسایی که خیلی دوسشون داری انتظار کج خلقی و بد رفتاری رو نداری اما بات بد برخورد میکنن

گاهی وقتا نمیدونی به کدوم گناه ناکرده داری مجازات میشی اما مجازاته رو میشی

گاهی وقتا به خاطر تموم این گاهی وقتا مغزت اینقدر سوال پیچ میشه اما جوابی براش نداری و البته الانم یکی از همون گاهی وقتاست

گاهی وقتا ظلم میشه به حقت اما نمیتونی دفاع کنی یعنی زبون دفاع نداری

گاهی وقتا  کسی که انتظارشو نداری از کسی که دوسش داری بدی میبینی، فریبت میده و ازت سو استفاده میکنه

بعد که میفهمی دلت مثه شیشه هزاران تکه میشه  و سعی میکنی با تموم وجور اون فرد رو فراموشش کنی اما اون فرد هنوزم که هنوزه دلش میخواد به کارش ادامه بده

کارش دوستی خاله خرسه هم نیس

خاله خرسه بخاطر علاقه با جنگلبان میخواد مگس رو دماغ جنگلبان که اذیتش میکرده و نمیذاشته بخوابه رو قصد میکنه با سنگ بزرگی بکشه که اخرسر جنگلبان میمیره

بازم به معرفت خاله خرسه

اما اون...

به ظاهر دوسته و دوستت داره اما درواقع خودشو دوست داره و میخواد فقط به هوای دل خودش برسه اخر سر تو هم به جهنم

گاهی وقتا دلم خیلی برا خودم خیلی میسوزه که اینقدر تنهام

گاهی وقتا...


چقدر شد گاهی وقتا اما خب همش گاهی وقتاس دیگه

الانم یکی از اون گاهی وقتاست

و البته بد اخلاقم هستم



[ شنبه 92/1/24 ] [ 12:49 صبح ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]

(با اجازه بخشای نگرانیش رو سانسور میکنم)بالاخره بعد نماز مغرب و عشا  من و بارون کنار هم میشینیم ابجی بزرگه و خانوم بهرامی هم کنار هم. منو بارون کلی باهم حرف میزنیم برام آهنگ هایی در وصف خدا و شکر و حمد و ستایش خدا میذاره از گوشیش یکی دوتاشو که خوشم اومد ازش گرفتم (نوای وب سبزی فروش انلاکر رو هم داره ازش میگیرم)(همین که میگه به طاها به یاسین ...) به همین یکی دوساعتی که توی اتوبوس بوده با بیشتر بچه های کاروان دوست شده شخصیت جالب و با مزه ای داره اینقدر با همه گرم برخورد میکنه همه جذبش میشن

برام شعرای عرفانی میخونه (اخه بچم فیلسوفیه واسه خودش<حالا میایی میخونی ذوق نکنی به مامانت نشون بدی ابرو واسمون نذاری بارون خانوم>)سعیده و مرجان هم میان کنارمون و شروع میکنیم به حرف زدن درباره سنمون در باره دانشگاه و رشتمون و و و

مرجان و سعیده هم دخترای گرمو صمیمیی هستن جفتشون خیلی دوست داشتنی هستند کلی چهارتایی باهم گپ زدیم هر از گاهی فاطمه دختر مدیر کاروان هم میاد پیشمون حرف میزنیم یه وقتایی هم میاد میگه بابا اروم تر یه سری ها خوابیدن( خو گشنمون بود خواب نمیومد به چشمامون که قرار بود تا 10بهمون شام بدند الان نزدیک 11س اما هنوز محل مورد نظر نرسیدیم و از شام خبری نیس) تقریبا حوالی 11.30 میرسیم به یه رستوران بین راهی و پیاده میشیم برا شام. شام پلو مرغه (هه غذای مورد علاقه من) شام رو میخوریم و من و بارون دست تو دست هم میاییم بزنیم از در بیرون که میبینم وای چه بارونی داره میاد ای وای در ماشینم که بسته اس بر میگردم پشت سرمو نگاه میکنم ابجی بزرگه پشتمه میگه تو این بارون که نمیشه بریم بیرون دارم با ابجی بزرگه حرف میزنم یه دفعه نفهمیدم کی دست بارون رو رها کردم و کجا یه مرتبه غیبش زده  هر کجا رو نگاه میکنم نیستش( ای بابا این دختر کجا رفت)

از دور خبر میرسه که الان در اتوبوس رو باز میکنن همینطورم شد شاگرد راننده اومد در رو باز کرد و رفت من ابجی جونی و خانوم بهرامی و چند تایی از بچه ها سوار اتوبوس میشیم هنوز دارم دنبال بارون میگردم بچه ها یکی یکی سوار شدند اما از بارون خبری نیست فاطمه میپرسه بغل دستیاتون هستن همه ؟گفتم نه بارون هنوز نیومده نیستش میبینم با سعیده و مرجان دارن سوار اتوبوس میشن(ای بکشمت که اینجوری منو نگران میکنی خو بگو بعد برو دختر عقابل بخشش نیست)میشینه کنارم و بالاخره اتوبوس راه میوفته بد بارونی گرفته انگار شلاق میزنه به ماشین  اما ماشالا راننده اصلا این چیزا که مهم نیس براش با همون سرعت بالا حرکت میکنه با اینکه از شدت بارون دید درست حسابی نداره بخار رو هم زده هرچی هم میگیم بابا مردیم از گرما خاموش کن این وامونده رو اما گوشش بدهکار نی

بارون دیگه کم کم نیمتون گرما رو تحمل کنه با سعیده و مرجان رفتند دم در عقب اتوبوس توی راه پله نشستند و باهم حرف زدند خوابم گرفته اما این گرمای لعنتی کم بشو نیس چطور توی هوای به این گرمی این زوجای کاروان اینقدر راحت خوابیدن تازه اونم با کلی پتو و کاپشن وای خدا اینا رو میبینم بیشتر گرمم میشه حالم بدتر میشه  بارون رو صدا میزنم ببینم چیکار میکنه دارن باهم حرف میزنن منم میرم پیششون اما جا نیست که بشینم یه کمی میمونم پیششون میگم گرمه بارون جاشون از تو پله ها میده به من اما خوشم میاد که چه قدم شوری دارم تا میرم پیششون بارون میره سرجاش مرجان رفت عقب و سعیده هم همچنان در پی شیطنت به دنبال لواشکه تصمیم میگیرم همون جا تو پله هم بخوابم اما ماشالا به رانندگی راننده

ار بس بد رانندگی میکرد مدام حالت تهوع بهم دست میداد مجبور میشدم یه شکلات بذار گوشه لپم یا مدام اب دهنمو جمع کنمو یه جا قورت بدم توی  یه پیچ بد نزدیک بود بیوفتم از راه پله اتوبوس سعیده جاشو داد به من که نزدیک در بود خودشم رفت سر جای من خوابید اما این جاده لعنتی از بس پیچ و تاب داشت و راننده هم با سرعت خداتا تو این بارون میرفت مگه میشد بخوابی مثه مرغ پرکنده هی این دنده اون دنده افتادم اخرم نشد نیم ساعت کلا روی هم چشم روی هم بذارم که میرسیم شلمچه وسایلامونو از اتوبوس میذارن پایین و بهمون میگن وضو بگیریم نماز شب اگر میخوایم بخونیم که نزدیک اذانه صبحه اول از همه من و بارون بدو بدو میریم گوشیامونو میزنیم تو سارژ که جفتش باتری خالی کرده(هه گوشامون جفت همه منتها تفاوتش اینه که نوار گوشی من قرمزه از اون ابی)

بعد از عملیات برچسب زنی روی ساک ها و گوشیا و زدن گوشیا تو شارژ میریم وضو میگیریم از بس بارون دیشب تند بوده تموم مسیر به سمت سرویس بهداشتی با اینکه سنگ فرش شده پر از گله بعد وضو منو ابجی بزرگه و خانوم بهرامی و بارون میریم سمت شهدای گمنام و دو رکعت نماز میخونیم همون موقع اذان صبح رو میگن نماز صبح رو میخونیم همین طور عاشورایی که بعد از نماز صبح میخونن

بعد نماز ابجی جونی و خانوم بهرامی میرن کمی بخوابن منو بارونم میریم سروقت گوشیامون که ببنیم تو چه وضعیتی هستن پیام از تولد دارم جوابشو میدم در کمال ناباوری متوجه میشم از شارژی که داخل گوشی زده بودم 3هزار تومن کم شده ای بابا این چه وضعشه یکی دیگه از بچه ها  میاد میگه دیشب 10تومن شارژ کرده ایرانسلشو الان هیچی شارژ نداره یعنی چی چرا اینجا اینجوریه بعد که خوب حساب کتاب مکنیم با بچه ها میفهمیم تو شملچه چون خط بین مرزی حساب میشه  نه این طرفی هستیم نه اون طرفی هر یه پیامی برامون 1500تومن آب میخوره  و هر تماس دو دقیقه ای حوالی7هزار تومن

کلا برق انگار بهم وصل کرده بودند دیگه میترسیدم پیامای بچه ها رو جواب بدم  اینو به خواهرم گفتم گفت خب پس دیگه پیام نده بذار بهمون زنگ بزنن منم قبول کردم  از اینجا بود که من بی تفاوت شدم به پیامای بچه ها

ادامه دارد...


[ دوشنبه 91/12/14 ] [ 2:29 عصر ] [ بی بی گل ] [ دُر فشانی () ]
VID-20140424-WA0001.mp4
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 119529